ژولین . عزیزم : ماجرای یک کیک تولد 

نویسنده: zahra1385far

نمیدانم در آن پلاستیک بزرگ که دست پدرم بود ، چه چیزی هست  ولی انگار خیلی مهم بود.
 زنگ در را زدند و مادرم در را باز کرد ، انگار قرار کسی بیاد . 
وقتی در حال باز شد ، با دیدن آن دو نفری که وارد خانه شدن خوشحال شدم .
خدای من هلنا بود ، دخترک مو طلایی اون اون به قولش عمل کرده بود . دوست و هم اتاقی بچگی من در شیرخارگاه سالن کُمانو رو آورده بود ؛ خیلی خوشحال بودم در حدی که نفسم بند آمد و مادرم اسپری اکسیژن من را آورد. 
هلنا به سمت من آمد و گفت : ( میخوایم با کُماندو به بیرون بریم ... تو آماده ای ژولین ... . ) 
با تکان دادن سرم رضایت دادم ، آخه خیلی دلم برای کُماندو تنگ شده بود . 
وقتی از کنار یکی از مغازه‌ها رد  می شدیم ، هلنا دسته ویلچرمن را به عقب کشاند و محکم به سمت جلو هل داد تا وارد مغازه کیک فروشی شدیم .
هلنا گفت : ( کدوم کیک قشنگ تره ... . ) من با دست به کیک صورتی که شبیه دامن یک دختر بود در بین آن همه کیک اشاره کردم ، هلنا هم بدون هیچ معطلی آن را از مغازه ‌دار خرید . وقتی به خانه رسیدیم با دیدن آن همه بادکنک و کاغذ های رنگی بر روی دیوار تازه متوجه شدم تولد کسی هست ، که یکهو با پاشیده شدن برف شادی پدر و مادرم گفتن : ( ژولین عزیزم  تولدت مبارک ... . ) 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.