خیلی خیلی خوشحالم ! ده جلسه ای است که من به کلاس های مدرسه ی ( خاص های خوشگل ) می آیم .
در اینجا دوستان زیادی پیدا کردم .
ولی یکی از بهترین دوستانم که بیشتر اوقات را با او می گذراندم ، به گفته معلم امروز نمی تواند در کلاس های امروز شرگت کند .
با مارلا دوست دیگرم که دسته های ویلچره من را گرفته بود و هل میداد داشتیم از در گلاس خارج میشدیم ، که معلم صدایمان زد ؛ و گفت :
_ (( شما اگر میتوانید به دوستتان اِلِنا کار امروز رو اطلاع بدین ))
امروز قرار شد در کلاس کار هنری انجام بدیم .
مارلا با زبان اشاره به معلم می گوید :
- << حتما به او می گوییم >>
معلم روبه مارلا با چهره ای خوشحال می گوید :
_ << پیشرفت کردی مارلا >>
مارلا از حرف معلم خوشحال میشه و با زبان اشاره به معلم ممنون می گوید .
وقتی به حیاط رسیدیم ، زنگ تفریح ما آدم های ( خاص ) شروع می شود .
بین ما : یگی نمی شنود ، یگی نمی بیند ، یگی هم نمیتواند حرف بزند .
من و چند نفری هم استسناء نمی توانیم را بریم ، برای همین روی ویلچر می نشینیم .
من به کمک دوستم دایانا که او هم معلول است ،به همراه مادرم به کلاس های کمک درمانی رفتم ؛ ولی دکترها گفتن من دیگر نمی توانم روی پاهای خو به ایستم یا راه بروم .
همنطور که در فکر و خیال بودم ، که یکی من را آرام تکان داد ؛ وقتی به آن سمت چرخیدم اِلِنا را دیدم .
دوست خوب من ، که نبودنش باعث ناراحتی من می شد .
با زبان اشاره با هم شروع به صحبت می کنیم ، و من حال او را میپرسم ؛
او می گوید و من به او میگویم .
... ادامه دارد ...