بهار دلربای ، من ... سوسن هایت را بو می کنم و مریم هایت را نظاره ؛ تا آنجایی که یادم ، آید این لطف پیش از حد خداوند بوده که طبیعت به این زیبایی نصیب ما انسان ها شده ...
قدم میزدم و قدم میزدم و به گذشته فکر می کردم .
من کسی که تا به حال حتی دیگر دست از آرزوی داشتن پدر و مادر برداشته بودم .
با آمدن یک دختر بچه ی زیبا رو و کوچک تر از خودم که اسم زیبایی به نام ( رقیه ) داشت ، به یک آرزوی دست نیافتنی داشتن پدر و مادر واقعی خودم برسم ...
او لطفی پیش از حد بزرگ به من کرد که اگر دوباره او را ببینم نمیتوانم جبران کنم .
همین چند وقت پیش بود ک دوباره آن دختر بچه ی سه ساله زیبا را دیدم ... .
او به من دوباره لطفی پیش از حد بزرگ کرد ... .
من که در اتاقی تاریک به غم ناتوانی راه رفتن و حرف زدن ، خود را در تنهایی حبص کرده بودم و از دنیا میخواستم من را از این ناتوانی و عذاب خلاص کند ؛ و به آن دنیا ببرد ... کورسویه نوری در اتاق تاریک به چشمانم برخورد کرد ... وَ..وَ.. مَـَـ... ـَـن...
رقیه دخترک زیبا روی نورانی را دیدم ؛ که به سمت من می آید و می گوید :
<< باید تو هنوز زندگی کنی >>
وبعد دستی به پاهای من می کشد و می رود و مهـ. ... .
باورنکردنی ترین اتفاق زندگی من رخ می دهد ، یک معجزه ای کاملا خاص ... من سعی در بیرون آمدن از وییلچر را داشتم که پای راستم به ویلچر کیر میکند و من در حالت افتادن بودم که ... نمیدانم چجوری ولی ... تمام وزنم رو پای چپم میره و مَن .. مَن .. زمین نمیخورم و بدنم رو دوتا پاهام تحمل میکنن ... .
من یکهو پاهام شروع به حرکت میکنه من راه می رم .. راه .. راه رفتن مثل آدم های کاملا سالم ... .
سری از اتاق بیرون میرم و خیلی باورنکردنی که نمیدونم چطوری ولی بدون اینگه از زبان بدن بخوام استفاده کنم لب هام از هم باز میشه و با همو شور شوق که تو وجودمه این جمله خاج میشه :
( مَن ..مَن .. میتونم راه برم .. ببینید میتونم راه برم .)
پدر و مادرم خیلی خوشحال بودن ، اونا هم نثل دکتر ها می گفتن :
<< معجزه رخ داده ، یک معجزه الهی ... . >>
من هم برای تمام لطف های پیش از حد رقیه اسم خود را از ژولین به رقیه تعقیر دادم ... .
پایان دلربای کتابی از لطف ، رحمت و شادی کودکی از تبار یتیمی ...
... ادامه دارد ...