سرآغاز

دوراهی : سرآغاز

نویسنده: Sisyphus

بسیار خوب، بگذار ببینم از کجا باید شروع کنم، آها، بیست و چند سالگی ام، هنگامی که هیچ پولی نداشتم و به دنبال هر فرصتی بودم تا بتوانم مقداری پول بدست بیاورم، می دانستم که هر کاری می توانم بکنم، ولی کسی نه مرا می شناخت و نه شهرتی داشتم که به من کاری بدهند، مخصوصا در شهر از غریبه هایی مثل من خوششان نمی آمد، اینقدر گشتم تا توانستم در قصابی یک یهودی کاری پیدا کنم، کارم بسیار سخت بود، باید از صبح تا شب که مغازه باز بود، همه جا را مدام تمیز می¬ کردم، آشغال های گوشتی که در سطل ها تلنبار میشد را جابجا می کردم و گوشت های تازه را در یخچال می گذاشتم، ولی از همه بدتر صاحب آنجا بود، جان به عزرائیل نمی داد، و پول به من، همه کار می کردم و در آخر بخاطر آن که از انبار مغازه برای خواب استفاده می کردم بیشتر حق و حقوقم را نمی داد، هر ماه به بهانه های مختلف بیشتر حقوقم را کسر می کرد، یک ماه می گفت که مغازه بو گرفته و درست کارت را انجام ندادی، یک بار می گفت مشتری ها را معطل کردی و آنها شاکی شده اند، می دانی، حس می کنم ذات یهودی ها همین گونه باشد، البته چاره ای نداشتم، مجبور بودم پیش او کار کنم چون کار دیگری نمی توانستم دست و پا کنم و او هم مجبور بود به من کار بدهد، چون دیگران با این قیمت هیچ وقت برایش کار نمی کردند.
شب ها و روز ها بدون تعطیلی برایش کار کردم، تا این که یک روز که در مغازه اش مشغول حساب کتاب های همیشگی اش بود و من هم بیرون از مغازه منتظر پارک کردن کامیون حمل گوشت بودم ناگهان کنترل کامیون از دست راننده خارج شد و با تمام سرعت به داخل مغازه رفت، مغازه ی پیرمرد هم که اصلا بهش رسیدگی نشده بود، خراب شد و پیرمرد آنجا زیر آوار مانده بود، من نمی دانستم دقیقا باید چکار کنم، از یک طرف چندان دل خوشی نداشتم، و از طرفی دیگر نمی خواستم پیرمرد اینگونه بمیرد، بالاخره تصمیم خودم را گرفتم و داخل مغازه رفتم و به هر ترتیبی که بود اورا نجات دادم، نگاهش مات و مبهوت بود، جوری نگاهم می کرد که انگار در عین حال که ترسیده بود، خوشحال بود و متحیر. انگار او هم حتی توقع نداشت که من نجاتش بدهم، ایستاد، کتش را که حسابی خاکی و پاره شده بود تکاند و زیر لب تشکر کرد، حقیقتا حتی همینقدر هم از او توقع نداشتم و این تشکر او حسابی من را متعجب کرد.
با آنکه نمیتوانست ترس خود را پنهان کند، ولی سعی کرد در آرام ترین حالت ممکن صحبت کند، به من گفت که امشب به خانه من بیا تا شام را باهم بخوریم، و بعد رفت.
برایم خیلی عجیب بود که این مرد که تمام زندگیش را در جمع کردن ثروت سپری کرده بود، از اینکه مغازه اش خراب شده، زندگیش نابود شده، سرمایه اش به باد رفته و اینها سکته نکرده است، چقدر عجیب بود برایم.
شب به خانه اش رفتم، خانه اش هم مانند مغازه اش چندان تازه و جدید نبود، در حقیقت اگر در آپارتمان زندگی نمی کرد و همسایگانش به امور روزمره ی آنجا رسیدگی نمی کردند، پیرمرد آنجا را تبدیل به خانه اشباح میکرد، وارد خانه که شدم دیدم جز وسایل ضروری او چیز دیگری ندارد، یک تخت، یک میز دو نفره، دو عدد مبل، یک تلوزیون کوچک و یک تلفن، خاکی که روی تلفن نشسته بود نشان دهنده ی آن بود که مدت هاست از آن استفاده ای نشده است. این پیرمرد هر روز مرا متعجب تر می ساخت.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.