کفش هایش را به پا کرد، بلند شد و به در خیره شد، نمی¬دانست که برود یا نه، دیشب تصمیمش قطعی بود، تمام عزمش را جزم کرده بود که برود، ولی الان که وقت عمل رسیده بود نمی¬دانست چه کند. به خانواده اش اندیشید، چقدر سخت است دل کندن و رفتن، هر گوشه ای از خانه او را می¬خواست منصرف کند، مگر می¬شد این گونه دل کند و رفت، به هر حال مجالی نبود، باید می-رفت.