اژدهای برفی 1 آشنایی : 1

نویسنده: ZahraB

مرگ! پایان ما است. 

  زمانی که قلب از کار می افتد و نبض ما از بین می‌رود؛ زمانی که برای آخرین بار هوا را می بلعیم و آزادش می کنیم، و مرگ زمانی بود که تمام دارایی ام را از دست دادم... تنها لحظه ی سرنوشت ساز عمرم؛ همه اش به کشتن یک دوست برمی گردد...


      هوا سرد بود و برف تمام زمین و آسمان را سفید کرده بود. دستانم یخ زده بودند و دندان هایم محکم به هم می‌خوردند. وقتی هوا را به بیرون می‌دادم یخ می زد. رد خون، روی زمین راهم را معلوم کرده بود. حدود یک هفته بدون آب و غذا گذرانده بودم و تمام این یک هفته یا بیشتر را با خوردن یخ زنده مانده بودم! ولی خودم خیلی خوب می‌دانستم که اینکار بی نتیجه نمی ماند. اگرچه می‌دانستم پدر و برادرم از عمد من را برای چنین کاری به این ماموریت سخت و غیر ممکن به "کوهستان مرگ" فرستاده بودند و تنها چیزی که نمی دانستم دلیل این کارشان بود!
  اگر فقط می‌توانستم دلیل کارشان را متوجه شوم شاید کمی باعث می شد درکشان کنم و سعی نکنم که از آنها متنفر باشم. ای‌کاش فرار می کردم و به این کوهستان نمی آمدم، ای‌کاش می مردم و این سختی ها را به جانم نمی خریدم، ای‌کاش هرگز به دنیا نمی آمدم و ای کاش...
  در افکارم فرو رفته بودم؛ چشمانم به زمین افتاد و یک پارچه سرمه ای رنگ خز دار را جلوی یک سنگ دیدم. کنار سنگ رد خون ناپدید می شد. بالا را نگاه کردم، بالاخره به یک غار رسیده بودم که رد خون تا اوایل غار می رفت و ناپدید می شد. رد پای روی برف نشان می داد که فقط یک نفر به داخل غار رفته است. اما رد پای دیگری را ندیدم که نشان دهد شخص دیگری به داخل غار رفته یا از آن بیرون آمده باشد. 
  ترسیده و یخ زده یک قدم به جلو رفتم و وارد غار شدم. درون غار گرم تر از هوای بیرون بود. چند تکه چوب در گوشه ی غار افتاده بودند. سراغ چوب ها رفتم، گرم بودند. دلیل گرمای درون غار برایم واضح شد: وجود یک انسان! انگار شخصی که دنبالش بودم تازه آنجا بود... و یا شاید... ناگهان سایه ای کنار سایه ی کمرنگ خودم معلوم شد. برگشتم... چیزی که می‌دیدم را باور نمی‌کردم! زندگی و مرگ را روبه روی خودم دیدم. ای کاش تمام آن ها یک کابوس بوده باشد... 
باورم نمی‌شد... الان نباید زنده باشد...
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.