اژدهای برفی 1 آشنایی : 2

نویسنده: ZahraB

   بزرگ‌ترین ترس ما در برابر مرگ، درد نیست. آنچه ما را می‌ترساند، این است که باید کسانی که دوست داریم را بگذاریم و به‌ تنهایی راهی سفر شویم...


 یخ، درد، ترس و مرگ؛ تنها مفاهیمی بودند که می توانستم حس بکنم. نقطه ای بودم درمیان کیلومتر ها برف؛ و ترس از حیوانات وحشی که گهگاهی صدایشان، تنم را می لرزاند. در این مدت، مرگ را بارها جلوی چشمانم دیدم و تمام این سختی ها را پشت سر گذاشتم تا یک خائن سلطنتی را بکشم.
  دلیلش؟ فرمانروا؛ که پدرم می شود، می خواهد دخترش را به مردم و رقیبان سلطنتی‌اش ثابت کند و در این راه، حاضر است دخترش را خودش به سوی مرگ بفرستد.
 من "بَنگا" هستم. دختری که پدرش حاضر شد او را به کوهستان مرگ بفرستد. کوهستانی که تمام سال را با برف و کولاک طی می کرد و تا به حال تعداد کمی از انسان ها توانسته بودند؛ از آن زنده بیرون بیایند.





چشمانم را به سختی باز کردم و به آرامی، آبی را که در ته گلویم جمع شده بود، قورت دادم. نور، چشمانم را آزار می‌داد. هوا به شدت گرم و عالی بود. دستم را به سختی روی زمین کشیدم و تا کنار سرم آوردم. با وجود زخم‌های بسیار و رنگ خونی که دستم به خود گرفته بود، همچنان نماد سلطنتی که یک اژدها بایک تیر میانش بود؛ از بین نرفته بود.
  دوباره تمام دردها و سختی‌ها، به ذهنم هجوم آورد. سعی کردم که بلند شوم، اما توانش را نداشتم. صدای پایی مرا به خودم آورد. آرام، چاقوی کوچکی که از عاج فیل ساخته بودم را از کنار جیب پالتوی گرم و پاره پاره‌ام برداشتم و به صورت نیم‌خیز نشستم.
  سایه‌ی بلندی نمایان شد و روبه‌روی صورتم ایستاد. توان بلند کردن سرم را نداشتم که ببینم چه کسی بوده است. چشمانم به دست چپش افتاد. یک ماهی مرده شکار کرده بود! و یک مار و یک لیوان شکسته روی دستش خالکوبی شده بود. اگر من همچنان در کوهستان مرگ بودم، آن فرد از کجای این کوهستان برکه یا رودخانه ای پیدا کرده بود که درونش ماهی بوده باشد؟
  ماهی را انداخت جلویم و به یک زبان دیگر چیزی گفت و کنارم نشست و ماسک صورتش را برداشت!
 -بخور!
 خشکم زده بود و از تعجب نفس نمی‌کشیدم. یعنی امکان دارد؟ ممکن نیست! چطور توانسته بود نجات پیدا کند و زنده بماند؟ قلبم منقبض شد و اشک در چشمانم حلقه بست. احساس تنفر می‌کردم. دلم می‌خواست که نه تنها در ذهنم بلکه در واقعیت هم مرده باشد.
 از طرفی خوشحال بودم که ماموریتم رو به اتمام است، گرچه تمام نشده بود، اما حتی فکر اینکه به پایان سفر رسیده‌ام، من را خوشحال می کرد و قوت قلبی برای ادامه بود.



خیلی ناگهانی دستم را گرفت و تکه ای از ماهی را کند و در دستم گذاشت. و دوباره گفت:« بخور! هوا سرده...!»
 من را می‌شناخت؟ می‌دانست من چه کسی هستم؟ یا تظاهر به ندانستن می‌کرد؟ دستم را کشیدم و به طرف آتش برگشتم. جرقه‌های کوچک آتش با جنب و جوش به اطراف می‌پریدند و خاموش می‌شدند. قلبم تیری کشید و اشک در چشمانم حلقه زد.

 امکان ندارد! اگر آن خائنی که پدرم درباره‌اش حرف می زد، خودش باشد چی؟ به حرف های پدرم موقع خروج از شهر فکر کردم:


"بنگا! تو دختر شجاع و باهوشی هستی! رد خون را دنبال کن و سعی کن تا زنده بمانی... " 
دوباره به چشمان آبی رنگش نگاه کردم و به این فکر کردم که چطور ممکن است... خواهر تنی من خائن سلطنتی باشد؟ خواهری که برای پدر و مردم سرزمینم مهم‌ترین فرد بود، چگونه خائنی شده است که پدرم دنبال از بین بردنش بود؟ احساس می‌کردم یک چیزی اشکال دارد! اما نمی‌دانستم کجا و چرا؟ 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.