این ترسوها هستند که قبل از مردن بارها مرگ را تجربه میکنند؛ افراد شجاع فقط یک بار خواهند مرد.
بعضی از احساس ها به مرور و گذشت زمان به دست می آیند... مانند دلتنگی و تنهایی.
در کوهستان مرگ، تنهایی را احساس کردم و با دیدن چهره خواهرم دلتنگی را. با اینکه سفر وحشتناکی است اما با تمام وحشتش، زیبایی خارق العاده ای را دارد: قدم زدن در میان برف هایی که آرام به سمت زمین پرواز میکردند و گوش دادن به آواز حیوانات... زیبا نیست؟
فقط کافی است در کنار زشتیای زیبایی آن را هم ببینیم... دنیا این گونه خیلی بهتر نمیشود؟ اگر انسان ها بتوانند زیبایی را در کنار پلیدی ببینند خیلی از مشکلات برطرف میشود. گرچه این جملات برای تمام انسان ها و موجودات این سیاره صدق نمیکند.
"اِلینا" هیچ وقت این جمله را باور نداشت و هر بار با لحن تمسخرانه میگفت: نمیخوای تمام کنی؟ من خواهرت هستم و این کار تو برای آبروی خاندان ما اصلا مناسب نیست.
چشمانی به سیاهی شب و موی بلندی به روشنایی روز داشت و این او را از من خاص تر میکرد. تنها دوست و تنها دشمن من بود. تنها عضو خانواده که میتوانستم راحت از غم و غصه هایم برایش بگویم و تها عضو خانواده که سعی می کرد من را تحقیر کند. همیشه در کلاس های دو نفره مان جوری رفتار میکرد که انگار من خواهرش نیستم و البته من هم شکایتی نداشتم.
به عنوان دو خواهر هیچ علایق مشترکی باهم نداشتیم.
چیز های زیادی بود که باید یاد میگرفتم و چیز های زیادی را بدست آورده بودم، اما تنها یک چیز مهم را از دست داده بودم؛ خانواده ام. اوایل به این هیچ توجهی نمی کردم اما هرچه زمان میگذشت تنهایی را بهتر تجربه کردم. این جا برای اولین بار تنهایی و دلتنگی را احساس کردم. یک حس سرد و خشک؛ ناآشنا و عجیب بود...
- اگر ماهی را نمیخوری...
+ چی؟ نه نه! میخورم...
ماهی را از دستش گرفتم و در دهانم گذاشتم. مزه ی عجیبی میداد. نه تلخ و نه شیرین، نه شور و نه تند... انگار دارم آب مینوشم. باورم نمیشد تمام رشته های افکارم به خاطر ماهی از بین رفته باشد اما برایم مهم هم نبود.
سرش را یک وجبی صورتم آورد و به سمت راست خم کرد و گفت: چطوره؟
+ چی؟
با سرش به ماهی اشاره کرد. من هم سرم را به راست خم کردم و به چشمانش زل زدم: سیاه و مرموز بودند...
+ نمیدونم! مزش را نمیفهمم...
- خوشحالم که این را میگویی، چون این یک "میرانو" است.
میرانو ها یک حیوان بومی در این کوهستان مرموز هستند. حیوانی به اندازه یک کف دست با رنگ شیشه ای، رنگ آبی کمرنگ براق که در لابهلای برف تونل میکند و گوشت بی مزه ای دارد و اغلب آن را با کیچا و فلفل کمیابی که در شرق این کوهستان رشد میکند و گاهی در آن گاهی سبزیجات و قارچ سرخ کوهی هم میریزند؛ میخورند
با تعجب گفتم:
+ چی؟؟ میرانو؟
و سپس سعی کردم غذا را از دهانم بیرون بیندازم چون میرانو خام در بعضی از مواقع باعث مرگ میشود.
- اره! دوست نداشتی؟ تو این سرما فقط میرانو توانستم برایت پیدا کنم...
لبخند ملیحی زدم و به سمت دیگری خیره شدم و زیر لب ازش تشکر کردم.