مرگ مانند آینهای است که معنی واقعی زندگی را منعکس میکند.
دلم میخواست مانند انسان های دیگر، در خانهی خودم بودم و مجبور نمیشدم با مرگ بازی کنم. این بازی به شدت برای من خطرناک بود. با هر خطای کوچک میتوانستم بمیرم، اما...
-من برگشتم. فقط یک شاهین توانستم شکار کنم! ببخشید!
+عیبی نداره! میخوای بدیش به من؟
-بیا...
لبخندی رو به روی صورتش زدم و گفتم:
+با این که سه روز از آشنایی مون میگذره، اسمت را به من نمیخوای بگی؟
نیشخندی زد و یک قدم به طرفم برداشت و گفت:
-نه! قصد همچین کاری را ندارم...
و سپس از کنارم رد شد و به داخل یکی از اتاق های کوچکی که درون غار درست کرده بودیم رفت.
از حرفی که زده بود خیلی ناراحت نشدم اما...
-آتش را به سختی روشن کرده ام نباید بگذاری به این راحتی خاموش شود!
+چی؟
و به آتش خاموش شده ای که کنارش افتاده بود اشاره کرد.
+ببخشید. بیشتر مواظبم...
-نه! روشنش کن...
+جدی که نمیگی؟ من نمی...
-نمیتونی؟ پس چرا...
با عصبانیت بلند شدم و گفتم:«اول اسمت را بگو و بعدش هم من آتش را برایت روشن میکنم.»
سرش را به علامت منفی تکان داد و فقط گفت: «پس یخ بزن و بعدشم بمیر!»
شانه اش را بالا انداخت و به سراغ شاهین رفت.
کمی که گذشت، شاید حدود سه ساعت بعد، آنقدر هوا درون غار سرد شده بود که لب هایم از سرما ترک برداشته بودند و خون به آرامی از آن بیرون میزد. آه بلندی کشیدم و به سراغ آتش رفتم تا روشنش کنم. بعد از تلاش های بسیارم؛ بالاخره آتش روشن شد و جرقه های کوچک آن به اطراف پریدند. از روبه روی غار مقداری از برف های یخ زده را برداشتم، درون یک صدف ریختم و کنار آتش گذاشتم تا آب شوند. پوست شاهینی را که امروز شکار کرده بود را در کنار آتش های برافراشته ای که بدون صبر حرکت میکردند، گذاشتم تا با مرور زمان بوی زهم آن از بین برود.
-من اسمی ندارم!
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:«چی؟ مگه میشه؟»
-هرگز خانواده ای هم نداشته ام!
+اما تو که...
و به خالکوبی روی دستش اشاره کردم.
- این نماد "بیگاد" هست که روی دستم خالکوبی کرده ام. بیگاد به معنی از دست دادن و بدست آوردن هست.
+پ...پ...پ...پس ت...ت...تو کی هستی؟
-نمیدونم! شاید تقدیر خواسته که اطلاعاتی نداشته باشم!
دهانم باز مانده بود! خانواده؟ تقدیر؟ اسم؟ تنها؟
همان موقع، مطمئن شدم که چیزی اشکال دارد! چهره و طرز صحبت کردنش مانند خواهرم بود! اما اگر او خانواده و اسمی ندارد، پس او چه کسی می تواند باشد؟!