نمیشود به عقب برگشت و گذشته را از نو ساخت، فقط میشود با آن کنار آمد.
بیست و پنج سال پیش، زمانی که شاهدخت به دنیا آمد، جنگی بزرگی میان دو امپراتوری، پارس و گی درگرفت و انسانهای زیادی کشته شدند. پادشاه و ملکه، برای امنیت شاهدخت؛ او را به محافظ ملکه دادند تا او را به کشور دیگری ببرد و از او محافظت و مراقبت کند. شاهدخت در کشور بیگانه بزرگ شد و با شاهزاده آن کشور ازدواج کرد. ملکه ای که با سختی فراوان بزرگ شده بود، موقع میلاد دخترش با زندگی وداع کرد و برای همیشه از پیش او رفت. پادشاه نام دخترش را بَنگا نامید؛ نامی که مادرش بسیار می پسندید...
شاهدخت بزرگ و بزرگتر شد، اما هرگز از گذشته ای که داشت باخبر نشد... تنها چیزی که میدانست خواهر و برادری که دارد، خواهر و برادر واقعی او نیستند و مادش در زمان تولدش مرد...
او در کنار پدر و خواهر و برادرش بزرگ شد. پدرش فرمانروای عاقل و با تجربه بود؛ اما مغرور و کمی طمع کار بود... و می گویند:
پسر كو ندارد نشان از پدر ....
خواهرش مایه افتخار و فخر فروشی خانواده سلطنتی بود. اما بنگا و خواهرش رابطه ی چندان فوق العاده ای نداشتند. با برادر و پدرش هم همین طور بود. اما در نظر او داشتن انسان هایی که می شد به آنها خانواده گفت؛ کافی است... او دختر مهربان و سخت کوشی بود و در تیراندازی، رزمی و شمشیر زنی مهارت بالایی داشت.
با مواد جدید، غذاهای جدیدی درست میکرد و دستپختش بسیار خوب بود. بنگا از کودکی رزمی و شمشیر زنی را فرا گرفت و در نوجوانی، سوارکار و تیرانداز ماهری شد.
یک سال پیش؛ فرمانروایان مناطق همسایه مسابقه ای را در نظر گرفتند که به برنده هدایای بسیار زیاد و ارزشمندی می دادند. هر فرمانروایی میتوانست یک نفر را در مسابقه بیاورد، و فرمانروا "آرسیس"، دختر کوچکش، بنگا را برای ورود به مسابقه در نظر گرفت.
بنگا با هنر های آموخته شده در کودکی، به سرعت تمامی مراحل را پشت سر گذاشت تا اینکه به مرحله ی آخر رسید. هر فرمانروا موظف بود برای بازیکن خویش یک منطقه را انتخاب کند و او را به آنجا بفرستد تا یک خائن را پیدا کند.
مناطق به این صورت در جدول هایی نوشته شده و به دیوارهای اطراف هر شهر با میخ کوبیده شده بودند:
1- جنگل آتش؛ جنگلی سوخته در کنار یک آتش فشان فعال
2- دموتا؛ مکانی افسانهای که هرگز کسی از آن بازنگشته است.
3- دهکده چابارا؛ دهکده دزدان و اوباش
4- کوهستان مرگ؛ کوهستانی که در تمام سال پوشیده از برف است و خورشید در آنجا وجودی ندارد.
بنگا حیرت زده منتظر مرحله ی آخر بود! پدرش با او کمی صحبت کرد و از او خواست تلاشش را بکند و نمیرد. روز بعدش انتخابش را به داور ها گفت. داور ها اغلب پیر بودند، اما گاهی در بین آنها، مردان جوانی هم دیده میشد. وارن، یوران، ساشا و اُوِن؛ نام چهار فرمانروا بود که در مسابقه داوری میکردند. وارن و یوران؛ با نظر آرسیس موافقت کردند. اما ساشا و اُوِن، بخاطر نگرانی هایی که نسبت به بنگا داشتند، با این نظر که او به کوهستانمرگ برود، مخالفت کردند.
آرسیس با پافشاری و... توانست کاری کند که آنها با رفتن بنگا موافقت کنند. روز بعد او آمادهی سفر شد و پا در سرزمینی ناشناخته و برفی گذاشت؛ و برای ادامه حیات خود با حیوانات وحشی جنگید.
همیشه زندگی راحت نیست، گاهی برای ادامه حیات باید جنگید... و این کاری بود که بنگا انجام داد...