هوا گرم بود؛ اما باد خنکی می وزید. دوان دوان به سمت خیابان راهی شد. همین طور به پشتش نگاه می کرد، گویا کسی دنبالش بود. پاهایش سست و دستانش بی حس شده بودند. درد تمام وجودش را فراگرفته بود. اشک هایش روی گونه اش غلتیدند و پیرهن سفیدش را سرخ کردند. حال صدای باد همه جا را فراگرفته بود. فقط او بود و درد و یک کودک بی جان در بغل...
گریه امانش نداد. همان جا... درست همان جا... میان گل و آب نشست و کودک را به سینه فشرد. اشک هایش از روی گونه اش می غلتیدند و به طرف کودک روانه می شدند. همان طور که بلند فریاد می زد و گریه می کرد و در خواست کمک می کرد، صدای جیغ ضعیفی به گوشش رسید. نگاهی به اطراف کرد و سپس گوشش را به طرف دهان کودک بی جان نزدیک کرد. صدای ضعیفی شنید. دستی بر چشمانش مالید و دست خونی را به پیرهن سفید کشید.
لحظه ای بعد صدای دویدن فردی از پشت سر به گوشش رسید. نتوانست سرش را برگرداند؛ یعنی فرصت نشد... صدای شلیک گلوله برای یک صدم ثانیه کوچه را پر کرد و بعد سرش صوتی کشید و احساس کرد پشتش گرم شده است؛ صدای کودک بی جان که اکنون جان گرفته بود بلند تر شد، آن قدر بلند که پرندگان هم صدایش را شنیدند و به استقبال صدا آمدند. چشمانش باز و بسته می شد، صدای گلوله دوباره آمد، سرش صوت بلند تری کشید و... ولی این بار درد نداشت. سبک شده بود. خیلی سبک، سبک تر از هوا، آن قدر سبک که کودک را نتوانست حمل کند و تنها به میان آسمان پرواز کرد.
فردی که گلوله را زده بود، نزدیک تر آمد و نگاهی به بدن بی جان زن کرد و سپس نیم نگاهی به کودک انداخت. کودک گریه می کرد و کمک می خواست، و مرد بیخیال از کنارش گذشت. در آن شب، در میان آب و گل و خون صدایی شنیده نمی شد. باد فروکش کرده بود و اکنون جایش را به چیزی سپرده بود تا لکه ها را از بین ببرد ولی آسمان توانی نداشت، روح زن میان آسمان پرواز می کرد و کودک عاجزانه کمک می خواست ولی کسی، چیزی جز باد و آب و گل و خون صدایش را نشنید...
وقتی هوا کمی روشن شد، کسانی که شب پیش درخواست کمک را شنیده بودند و به هر دلیلی نیامده بودند با حالتی متاسفانه به زمین خونی نگاه می کردند، نوجوانی نه-ده ساله جلو آمد و کودک را در بغل گرفت. لبخند محوی زد و کودک را بویید، بوی نوزاد می داد و البته کمی هم بوی خون. نوجوان سرش را بالا آورد و به زن بیجان، نگاه کوتاهی انداخت و سپس سرش را به طرف کودک زیبا و آرامی برد که چیزی از ماجرا جز صدای شلیک و درد نمی دانست.
کمی گذشت و صدای آژیر های بلند آمبولانس به گوش رسید و اگر کسی کمی دقت می کرد می توانست آمبولانسی را ته خیابان ببیند. مردی که لباس سفید و جلیقه ای زرد و نارنجی فسفری داشت دایره مردم را شکافت و بلند داد زد و مردم را از مکان قتل دور کرد. آمبولانس، با سرعت ترمز گرفت و به صورتی که عقب ماشین به روی جمعیت باز شود ایستاد. پنج شش نفر از آن پیاده شدند و رو به رو آمبولانس یک ماشین سیاه با خطوط آبی رنگ ایستاد. وقتی ایستاد مردی با کت و شلوار قهوه ای رنگ و عینک آفتابی ای که چندان خوشایند نبود از آن پیاده شد، پس از پیاده شدن مرد چند نفر از ماشین پیاده شدند. دو نفر با کمک به هم دور محل جرم را با نوار های زرد رنگ به صورتی که مردم پشت نوار قرار بگیرند خط کشیدند.
یکی از مرد هایی که از ماشین پیاده شده بودند به طرف نوجوان آمد و از او پرسید که آیا کودک را می شناسد یا نه. نوجوان سر جایش یخ زده بود، می ترسید برای پاسخ دادن به سوال مرد. لبانش تکانی خوردند و کلمه ای به بیرون پرت کردند. مرد گفت که باید مواظبش باشد و سریع آن جا را ترک کند...
نوجوان سر تکان داد و رویش را برگرداند و به سمتی راهی شد. دوان دوان و با سرعت وارد کوچه ای شد و به خانه ای گلی پناه برد. هنوز شکی که به او وارد شده بود از بین نرفته بود و صدای آمبولانس و حرف های مرد در ذهنش بدون اختیار تکرار می شدند. وقتی وارد خانه شد کودک را به آرامی روی کاه هایی که در گوشه اتاق گلی خودنمایی می کردند گذاشت و به طرف دیگر اتاق رفت تا کمی آب برای کودک بیاورد.
وقتی آب را آورد محسور سیمای زیبا و جذاب کودک شد.
به چشمان کودک نگاهی کرد، به کودکی که اکنون یتیم و بی کس شده بود. به کودکی که از مال دنیا یک پیرهن خونی بیش نداشت، به کودکی که از خون متولد شده بود. به چشمان آبی رنگ و مو های طلایی که با خون سرخ هم خانه شده بودند؛ نگاهی کرد و به طرف تشت آبی را که گوشه ی دیگر اتاق گذاشته بود رفت. با کودک کمی صحبت کرد. خوشحال بود که دیگر تنها نیست و لازم نیست هر روز وقتش را با چیز های دیگر بگذراند، خوشحال بود، زیرا می توانست هر زمانی با کودک بازی کند و برای او همچون مادر و پدری باشد که نداشته است.
کودک به صورت شلخته نوجوان نگاهی انداخت و دستش را کمی بلند کرد و نزدیک صورت نوجوان برد، انگار می خواست رابطه ای با همان زبان بی زبانی با نوجوان برقرار کند. نوجوان کودک را بلند کرد و لباس هایش را درآورد و کودک خونی را آرام در تشت آب گذاشت. کودک خنده ی آرامی کرد و با چشمان آبی رنگش به صورت نوجوان خیره شد.
پسرک همان طور که کار های باقی مانده در آن خانه ی گلی را می کرد به اسمی که باید برای کودک می گذاشت هم فکر می کرد. نمی دانست چه اسمی برای نوزاد مناسب است برای همین سعی کرد به (اسم) فکر نکند تا تمرکز خودش را از دست ندهد. به خودش فکر کرد، به زندگی سختی که برایش ساخته شده بود، به از دست دادن خانواده اش به همه چیز جز اسم کودک فکر کرد.
به طرف دیگر اتاق رفت و لباس کهنه ای را که از وقتی یادش است دارد را برداشت و به کودک پوشاند. می دانست که لباس خیلی مناسب کودک نیست. یک کودک سفید با لباس خاکی و خونی از آسمان در بغلش افتاده بود. شاید فرشته ها برایش ارسال کرده بودند یا شاید یکی دردش را می دانست، مهم نبود؛ مهم این بود که اکنون کودک می توانست زندگی کند و مانند بقیه ی بچه های آن شهر به مدرسه برود و برای خودش کسی شود.
نوجوان با خودش گفت:« که شاید زندگی همیشه راحت نباشد، بلکه سختی های آن؛ انسان را صیقلی و زیبا می کند. شاید این ها همه پل هایی به سمت سعادت باشند.» شاید حدسی که می زد درست بود و شاید هم نه! که میداند شاید روزی خود او بتواند حرفش را به دنیا ثابت کند.... کودک آرام خوابیده بود و انگار که نه انگار کسی را از دست داده بود، البته تقصیری هم ندارد، مرگ و میر و تولد انسان ها که دست او نبود. او هنوز عاقل نشده بود و هنوز نمی توانست از خودش و دیگران محافظت کند، پس سعی می کرد شاد باشد و زندگی کند؛ زیرا شاید فکر میکرد می تواند غم را در میان آن همه شادی و سر زندگی و طراوت گم کند... ولی گفته اش نادرست بود... درست است مرگ و میر و تولد انسان ها دست او نیست اما او باید بتواند با کار های درست جان یک نفر را، حتی یک نفر، فقط یک نفر را نجات دهد تا داستان زندگی اش افسانه ای باشد که در حقیقت غوطه ور است. نوجوان به کودک نگاه کرد و آرام دستش را میان دستان کودک گذاشت و دوباره به او خیره شد.
در آن روز در آن کوچه غم، در آن شب تابستانی، در بغل مادری، در میان آب و گِل و خون کودکی متولد شد. کودک بزرگ شد و بزرگ شد و بزرگ شد ولی هرگز داستان تولدش را نشنید.
داستان این کودک عجیب است... بسیار عجیب... حکایتی است که هرگز گفته نشده است... حکایتی است که هرگز خوانده نشده است... حکایت کودکی متولد شده در میان گِل و خون است... حکایت میلاد خون است...