رویا واقعی است و ما در هرلحظه به دیدارش میرویم... اما گاهی او نمیخواهد ملاقاتی داشته باشد؛ شاید از سر غرورش است و یا شاید از سر خجالتی بودنش! نمیدوانم! فرشته ها هم واقعی هستند، تعجب آور است؟ کودکانی که در کنارمان هستند فرشته اند و با روحی آزاد و درخشان کنارمان هستند.
دخترک دوان دوان از کوچه پس کوچه های پایین شهر می گذشت و به سمت خانه قدیمی و گلی پیش می رفت. سر کوچه رسید. دستانش را روی زانو هایش قرار داد تا نفسی تازه کند و بلافاصه شروع کرد به دویدن و با هر دویدن نگران تر می شد. وقتی به خانه ی گلی رسید در را آرام باز کرد و وارد خانه شد. از چیزی که دیده بود ترسیده بود ولی بیشتر از چیزی که حدس می زد نگران بود.
بلند داد زد و نوجوان را صدا زد...
نفس زنان به سمت گوشه ی خانه که با چند پارچه، اتاق کوچکی برای خودشان ساخته بودند رفت و پارچه را کنار زد، فقط کودک بود... حال نگرانی از صورتش می بارید و کم کم بغضی سر گلویش نشست. بغض نشسته در گلویش جان گرفت و به هق هق افتاد.
نوجوان تا صدا را شنید از حیاط خانه ی گلی که جز یک حوض نیمه خراب و یک درخت هلو و چند گل رز درآن خود نمایی نمی کرد، به داخل خانه آمد و دخترک را به آغوش کشید. دخترک کم کم حالش بهتر شد و بعد از کمی آب خوردن با دستش اشاره کرد که همه در را ببندد. وقتی نوجوان از بسته بودن در کاملا مطمعئن شد نزدیک تر آمد تا بتواند صدا را بهتر بشنود:
- این دیگه کیه؟ نکنه دوباره ...
+ سارینا نه! این دفعه نه. این دفعه ...
- سیا من نمی دونم چه فکری داری ولی هرچی که هست، لطفا بد نباشه!
سیا با تعجب گفت:
+ البته که نیست.
سارینا چشم غره ای به سیا کرد و به طرف کودک قدم برداشت و آرام بالای سرش ایستاد و به صورت معصوم و چشمان بسته اش خیره شد.
- اسمش چیه؟
+ چی؟ آها. نمی دونم! یعنــی هنوز اسمی براش پیدا نکردم.
- واقعا؟! مگه میشه؟ خب... این همه اسم. یکیش را به عنوان اسم براش انتخاب کن.
+ آخه به همین راحتیا هم که نیست...
سارینا بار دیگر چشم غره ای به سیا رفت و دوباره رویش را به نوزاد برگرداند و به صورت مظلومش نگاه کرد، با خودش فکر کرد که چرا این کودک یتیم شده است؟ و چرا اسمی، نامی ندارد؟! سارینا از زیر آرام به سیا نگاهی کرد و سپس سرش دوباره به سمت نوزاد بازگشت. همان طور که در خیالات خودش چرخ می زد و افکار گوناگونی می کرد صدای گریه ی نازمعصوم و کودکانه ی نوزاد او را به خودش آورد. دست و پایش را گم کرد... سیا سریع بطری شیری که برای کودک کنار گذاشته بود را آورد و دهانه پلاستیکی اش را به دهن نوزاد مالید تا بلکه او کمی آرام شود. سارینا که تمام مدت حرکات برادرش را زیر نظر داشت با بغض و گریه گفت:
- واقعا که! اون بچه از من برات بیشتر ارزش داره؟ مگه خودت نبودی وقتی بابا ازت قول گرفت که...
سیا نگذاشت حرف خواهرش تمام شود؛ به سمتش رفت و او را در آغوش کشید و آرام و با گریه گفت:
+ البته که نه! مگه میشه که یادم بره؟سارینا تو تنها کسی هستی که توی این دنیا دارم... هیچ کسی بیشتر از تو برام ارزش نداره، هیچ کس...
- پس چرا؟؟ چرا با این کودک جوری رفتار می کنی که...
+ چجوری؟
سارینا جوابی به برادرش نداد و فقط سعی کرد آرام باشد.
این یک شروع تازه برای حسودی کردن به نوزاد تازه ی خانه ی گلی بود، شاید در آینده نچندان دور این تفکر برای سارینا تغیر کرد.
سارینا به حیاط پشتی رفت که کمی شکل و قیافه اش بهتر از حیاط جلویی خانه بود و یک درخت سیب و چند بوته گل سرخ در آن رشد کرده بودند. سارینا به این فکر میکرد که چرا خانه ی زیبا و قشنگ مادری اش به این روز افتاده است و چرا اکنون بعد از قرن ها ایستادگی به سجده رفته است. شاید می خواست از خداوند تشکر کند که او را تا امروز سر پا نگه داشته است و شاید هم به ...
سارینا نمیخواست کسی جز خودش در کنار برادرش باشد، شاید به خاطر دلتنگی و شاید هم به خاطر غرور زیادش به این تفکرات اجازه می داد به ذهنش نفوذ کنند. فرقی ندارد چون از یک دختر بچه ی نه ساله که تنها و فقط با برادرش بزرگ شده بود نباید انتظار زیادی داشت!
سارینا تا به خود آمد غروب شده بود و اصلا متوجه زمان نشده بود. باد خنکی می وزید و هوا رو به خنکی خیز بر میداشت. به داخل خانه رفت و گوشه از اتاق تنها و غمگین که مهمانی ناخوانده به خود راه داده بود، نشست و سرش را میان دو زانو اش انداخت و به کف زمین کاهی نگاه کرد...
زمانی نبرد تا به خوابی عمیق فرو رود.
فردا صبح با صدای زیبا و اول وقت پرندگان بیدار شد. به طرف ظرف آبی که از خزه پوشیده شده بود رفت و با چشمان پف کرده صورتش را شست. حالش بهتر شده بود ولی نمی خواست که کودکی جای او را در قلب برادرش بگیرد، پس تصمیم گرفت که کودک را از برادرش دور کند. به طرف پرده ای قهوه رنگ که در چارچوب دیوار قرار گرفته بود رفت و پرده را کنار کشید و...
ولی کودک نبود! او برادرش را صدا کرد ولی پاسخی نشنید. نگران شده بود، به طرف حیاط پشتی قدم برداشت و کم کم قدم های بلند تری برداشت و شروع به دویدن کرد. وقتی به جلوی در حیاط پشتی رسید برادرش را دید که آرام شعر مورد علاقه او که پدرش میگفت:«مادرش برایش می خواند.» را دارد برای کودک میخواند:
+ ارام جوانه بزن
در کنار ابر هایی که به طرف باد خیز بر میدارند
چون ستاره ای که در شب به ماه روی می آورد
و چون درختان افرایی
که عاشقانه برگ هایشان را رها میکنند و به دست باد می سپارند
و چون آلاله ای باش
مغرور و زیبا
به سمت زیبایی خیز بردار
و بنگر به نیلوفر های آبی
که رشد میکنند و پاک میکنند پلیدی را از آب
و آب، پاک کننده میشود
به دست نیلوفر ها
جوانه بزن و پلیدی را از بین ببر
سارینا اشک درون چشمانش جمع شده بود. آرام با دستان کودکانه اش اشکش را پاک کرد و یک قدمی به عقب برداشت ولی سریع منصرف شد و وارد حیاط شد و بلند داد زد:
- خیلی بدی. خیلی. دیگه نمیخوام برادرم باشی. برو. گفتم بروووو...
+ چی؟ ساریـــنا! سارینا کجا میری؟ چرا ناراحت شدی؟ برگرد. میخوایم صبحانه بخوریم. بیاااا.
- چرا؟ واقعا نمیدونی؟ شعر مامان را داری برای یه غریبه میخونی. واقعا...
سیا نتوانست جوابی دهد.
- واقعا که. میخوام برم از این جا، از هرجایی که تو تابه حال به آن جا پا گذاشتی.
سارینا گریه کنان دوید و کوله ی پاره اش را ه از کنار سطل براشته بود را سریع برداشت و چند سیب و چند هلو را درونش پرتاب کرد. کوله را به طرف شانه اش برد ولی سیا زودتر کوله را گرفت و با عصبانیت و ناراحتی بلند داد زد و گفت:« نمیری! هیچ جایی حق نداری بری. الان هم سریع کیف را بزار و بیا صبحانه بخوریم.»
- نمیام. نمیـــام.
+ سارینا اذیت نکن وگرنه...
- وگرنه چی؟اگه همین الان نری کنار بچه عزیزت را دیگه نمیبینی...
+این کار را نمیکنی!!!
-چرا! میکنم.چون مامان هم اگه بود و می دید چه کاری داری انجام میدی همین کار را می کرد.
سیا یک لحظه ایستاد و به چشمان معصومانه خواهرش خیره شد. داغ دلش دوباره تازه شده بود. اشک از چشمانش سر خورد و روی گونه ی سفیدش غلط زد و روی کیف پاره افتاد. لحظه ای مکث کرد و با حالت ناراحت گفت:«سارینا ببخشـید. ببخشید از دستم دلخور نشو. لطفا! نمیخواستم اینجوری شه! فقط میخواستم اون رو مشغول کرده باشم. همین! باور کن!»
سارینا انگار که هیچ چیز نه شنیده و نه گفته بود دوید و برادرش را به آغوش کشید. لبخندی به پهنای صورتش زد و گفت:«ببخشید. نمی خواستم ناراحتت کنم. فقط اون شعره مال منه! نباید به کسی بدیش. باشه؟»
سیا سرش را به علامت رضایت تکان داد و خواهرش را محکمتر بغل کرد. صدای نوزاد آن ها را به خودشان آورد و با گریه گفت که گشنه است.
سارینا پارچه ای با گل های آبی و قرمز گوشه ای پهن کرد و دو بشقاب کوچک و یک چنگال و قاشق و کارد تقریبا زنگ زده، درون هر بشقاب گذاشت. شیر را از حیاط آورد و درون شیشه شیر کوچک ریخت. دقایقی بعد هرسه کنار سفره نشسته بودند. سارینا دستانش را روبه آسمان برد و زمزمه کرد:
- خدایا ممنون از تمام چیز هایی که به ما دادی. تو را شکر می کنیم و با نام تو غذا را آغاز میکنیم.
+ خدا یا ممنون از هدیه هایی که...
سیا مکث کرد. به چشمان سارینا زل زد و خنده ای عجیب روی صورتش برجسته شد.
+ فهمیدم. فهمیدم. آخ جوووووووووون.
-چی شده؟ چی شده؟
+ فهمیدم اسم بچه را چی بزاریم!
- چی؟ چی؟ بگو زود باش...
سارینا انگار که نه انگار از کودک بدش می آمد. با هیجان منتظر نام کودک بود.
-بگو دیگه زود باش.
+الان،اسمش را میگم. اسمش را میخوام بزارم؛ «مرسنا»!
- مرسنا؟!
سیا سرش را تکان داد.
-خب پس معنی اسمش چیه؟
+هدیه خداوند. این کودک هم برای ما یک هدیه است.
سارینا لبخند کوچکی زد و رو به نوزاد کرد و آرام در کنار گوشش این جمله را زمزمه کرد:
اسمت شده مرسنا. ببین چه اسم قشنگی داری!!
و سپس کمی بلند تر جوری که سیا بتواند حرفش را بشنود گفت:
- خیلی قشنگه! عاشقش شدم!
سارینا عاشق اسم کودک شده بود و همین بود شروع داستان مرسنا که قرار بود با دو کودک بزرگ شود. هیچ کس داستان او را نمیداند. شاید روزی سارینا برایش تعریف کرد؛ ولی نه همه اش را...