دختری که در باران به دنیا آمد : ستاره

نویسنده: ZahraB

    بهار بود و باد بهاری به آرامی در میان کوچه های شهر قدم می زد و با خودش برگ ها را به اطراف می کشید. خیابان ها در آن موقع از شب تاریک و ساکت بودند. حدود سه سال از بودن مرسنا کنار دوکودک یتیم می گذشت و هر لحظه عشق سارینا به مرسنا بیشتر می شد. جوری که تمام لحظاتش را با مرسنا میگذراند. سیا مجبور بود بیشتر کار کند تا بتواند برای عضو جدید خوانواده اش پول بیشتری بدست بیاورد. از صبح تا عصر در نانوایی ای که در انتهای کوچه بود کار می کرد و عصر ها با کمی از پولی که به دست آورده بود دو قص نان و کمی پنیر می خرید و دو سکه را هم پس انداز می کرد.
 مرسنا ی سه ساله، سارینا ی دوازده ساله و سیا ی سینزده ساله تنها خانواده ی آن کوچه نبودند. در کوچه ممبُرنگ هشت خانه که یکی از خانه ها خانه ی گلی و خراب شده بود، وجود داشت.


کنار خانه گلی یک ساختمان چهار طبقه با رنگ زرد زننده وجود داشت که اغلب برای اجاره به مسافرین شهر داده می شد. برای همین صاحب خانه که مردی به نام "سومبال" بود، و از دار و ندار دنیا آن خانه و دو دختر دوقلو پانزده ساله را بیش نداشت؛ اسم خانه شان را "مسافر خانه ممبرنگ" گذاشته بود. همسر او حدود زمستان پارسال فوت کرده بود و او هنوز به خاطر از دست دادن همسر خویش در ناراحتی سیر می کرد. 
  ساریا از پشت پنجره چوبی و قدیمی خانه گلی به خیابان نگاه می کرد. کالسکه های زیبا گه گاهی از روبه روی خانه رد می شدند و مردم در اطراف خیابان پراکنده به خرید و کار های روزمره خود مشغول بودند. همین طور که از پشت پنجره اطراف را می دید پسرکی توجهش را جلب کرد. پسرک با سگی که کنارش می دوید از دست میوه فروشی فرار می کرد. مردی که صاحب مغازه میوه فروشی بود داد می زد و می گفت: 
_دزد...دزد...دزد...کمک...کمک...دزد... 
 چند مرد بلافاصله که صدای فروشنده را شنیدند به کمک او آمدند و پسرک را دنبال می کردند و آن هم با سرعت می دوید و انگار برایش خستگی معنایی نداشت.


برای سارینا ماجرا جالب شد برای همین به طرف در ورودی خانه رفت و در را باز کرد تا بتواند بیشتر ماجرا را بفهمد. همین که در را باز کرد پسرک با سرعت به داخل خانه دوید و گوشه ای قایم شد. 
  سارینا در را بست و از گوشه حیاط چوبی را برداشت و آرام و قدم به قدم جلو رفت. با صدای لرزانی گفت: 
- هرجا که هستی بیا بیرون، خیلی سریع...گفتم بیا بیرون، سریع... 
سارینا یک دفعه جیغی کشید و چوب را در هوا چرخواند و محکم پایین آورد، جیغ زد و به داخل خانه رفت. مرسنا در حیاط پشتی با چند عروسک پاره بازی می کرد که صدا را شنید ولی سارینا زود تر به او رسید و با هم به درون سوراخی که زیر در ورودی است رفتند، سوراخ تقریبا بزرگ بود و در امتداداش نور ضعیفی دیده می شد. سارینا به خودش می لرزید و مرسنای کوچک عزیزش را محکم به سینه می فشرد، خیلی ترسیده بود. آفتاب درمیان آسمان ایستاده بود و دست نوازش بر سر گل ها می کشید. سارینا و مرسنا باید تا موقع غروب در سوراخ می ماندند تا سیا از راه برسد.


سارینا کت نازک اش را در آورد و روی پاهای مرسنا و خودش انداخت تا سوز سرما کمتر به بدنشان بخورد. هوای سرد زمستانی باعث شده بود آن دو دختر به شدت یخ بزنند...   
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.