_ببین تو میری فردگاه و بعد میری ایران برای دانشگاه نیاز به تجربه داری رسیدی ایران یه مردی بهت راهو نشون میده تا دم روستا اونجا یه زنی یه سری مدارک بهت میده میری به ارباب اون روستا میدیشون و بعد اربابو با اون زن و اون پسر میارین اینجا که فرانسه هست بقیش با من فقط دلم میخاد ببینم ارباب گفته لج کرد با من ببین چی میشه' اه اه اه چرا من باید برم اونجا این همه جا تو دنیا فقط همون جا هست _اصلا چرا اخه اونجا' _حرف زدن بسه همین الان برو'چی از من میخاد که انقدر وحشیه با عصبانیت سوار ماشینم شدم و به سمت فرودگاه راه افتادم تقریبا یه پنج ساعتی طول کشید تا برسیم رسیدم دیدم مردی جذاب خوشتیپ داره با خودش حرف میزنه _کاشکی اخراجم نکنه چرا انقدر ساده اخراج میکنه'یک اهم ارومی کردم و دیدم سرش بالا اومد و گفت_ببخشید خانم ریلا شما هستید؟' اهسته با چشم های تعجب زده گفتم _بب بله'_خیلی خوشبختم از دیدنتون بفرمایید من راهنمای شما هستم اگه میدونید خوب.....' _بله میدونم شما منو راهنمایی میکنید تا روستا' _بله خیلیم خوب که میدونید دنبالم بیاید' باشه ارومی گفتم و دنبالش رفتم از راهای چندشی عبور کردم تا رسیدم _بفرمایید این خونه کدخدا هست شما اینجا میرید بقیش به من ربطی نداره خدانگهدار' _ ممنونم خدانگهدار'گفتمو اومدم در بزنم که زنی رو دیدم که شــوهــرش دات از خونه بیرونش میکرد و میزدش به سرعت دویدم سمتش داد زدم داری چه گـوهـی میخوری؟
ادامه دارد.....