در تمامی قلمرو پارس هر کودکی را که روز ماه گرفتگی به دنیا آمده بود را از خانواده هایشان گرفته و قتل عام می کردند ...
تا هیچ کودک زنده نماند ... و نویدی که مطلبعلی به مردم پارس داده بود محقق نشود ...
اما در یک سوی دیگر کودک نوید داده شده هنوز زنده بود و در معرض خطر مرگ ...
**
مطلبعلی_ تو اگر میخواهی مردم پارس را از ظلم و ستم نجاب بدی ... این نامه را ببر به اهریمن شهر ...
و برسان به دست تاجری به اسم سینک و بگو : ( هرچه سریعتر ... هرچه سریعتر ... )
غلام اکبر_ اگر به کوش پادشاه برسانند که من به تو قلم و کاغذ دادم و نامه ات را میرسانم ... زنده ام نمیگزارند ...
اما بخاطر مردم کشورم اینگار را میکنم مطلبعلی ...
غلام اکبر یکی از سربازان زندان بود که قرار بود از مطلبعلی محافظت کند تا فرار نکند ... خبر رسان او شده بود ...
تا خورشید را از مرگ نجات دهد ...
چند روزی است که غلام اکبر در سفر به اهریمن شهر است ... و هر لحظه ممکن است او دیر برسد و کار تمام شود ...
غلام اکبر_ آقا من به دنبال تاجری به نام سینک میکردم ... شما ...
..._ نه ... نمیدانم ...
غلام اکبر از هرکه پرسید چیزی نمیدانستند تا اینکه یک پیرمرد به او گفت : ( اودر خانه یک چوپان است و هفته دیکه عضم
سفر به دیار خود دارد ... )
غلام اکبر ابلیش سینک را پیدا می کند ... نامه و پیغام مطلبعلی را به او می دهد و به مزبور بر میگردد ...
نامه خیلی رمزی بود و خیلی حال ابلیش سینک را به هم ریخته بود ولی پسر و همسرش همه چیز او بودند ...
او با تمام دارایی اش که بعد حمله راهزنان برایش باقی مانده بود ... یک اسب و یک شتر برای سفر به هندوستان می خرد .
اما ... این سفر خیلی طو لانیست و همسر و فرزند تازه به دنیا آمدش این سفر را تحمل کنند ...
اما چه باید کرد که جان فرزندشان در خطر است ... پس چاره ای ندارند ...
جز راهی شدن به سمت هندوستان ...
... ادامه دارد ...