ـ علائم حیاتی رو به بهبوده تا چند دقیقه ی دیگه هوشیاری کامل داره .
ـ خوبه ...
چند ثانیه ای طول کشید تا بفهمد به چه زبانی صحبت می کنند ، آنقدر گیج و منگ بود که ذهنش مدام رشته ی افکار را گم می کرد و هم زمان هزاران فکر و خیال به ذهنش خطور می کردند ، اول سعی کرد تمرکزش را روی جسمش جلب کند ، نمی توانست بدنش را حس کند یا تکانش بدهد انگار روح و جسمش از هم جدا شده بودند و حالا داشت تجربه ای جدید را حس می کرد ، می توانست صدای فیسسس آرام و زیری را کنار گوشش بشنود که انگار به خاطر خارج شدن هوا از مخزنی در همان نزدیکی بود ، بلافاصله توانست خنکی جریان هوا را روی پوستش حس کند که باعث می شد آرزو کند لباس های بیمارستانی کمی کلفتتر باشند ، لباس های بیمارستانی ! ذهنش بلافاصله رشته های پراکنده ی افکارش را کنار هم مرتب کرد و حقیقت مثل شکی الکتریکی ذهنش را تکان داد .
ـ فعالیت های مغزی در حال افزایش .
ـ چند دقیقه بهش وقت بده کامپیوتر احمق !
ـ به نظرت وقتی خدا انسان را خلق کرد به وقت نیاز داشت .
این صدای خودش بود ، مسلما کمی گرفته و آهسته بود امّا کلمات اسپانیایی را واضح تلفظ می کرد .
می توانست سنگینی نگاه دکتر را روی خودش حس کند : خدا وجود نداره .
ـ قطعا چیزی که تو از خدا ساختی وجود خارجی نداره ولی ...
مکس کوتاهی کرد و موضوع را در ذهنش سبک و سنگین کرد .
ـ توی جهان تو چی صد در صدیه دکتر ؟ چی وجودش اثبات شده است چی کامله و چی نقصی نداره ؟
هنوز نمی توانست بببیند امّا می توانست حرکت دست دکتر را توی هوا حس کند ، حدس زد به اطرافش اشاره می کند .
ـ معلومه ، اینکه من الان تو را از مرگ حتمی نجات دادم .
ـ پس من همونقدر که مطمئنم الان به کمک تو زنده ام مطمئنم که خدا وجود داره .
دکتر خنده ی تلخی کرد .
ـ نظرت چیه فعلا سعی کنی چشمات را باز کنی بعد شاید توی یه وقت بهتر باهم بحث کنیم .
ـ حتما ولی ... تو فقط مرگ من را عقب انداختی دکتر ... منو از مرگ حتمی نجات ندادی ، این باعث نمیشه فکر کنی هیچ چیز بی نقص نیست ؟
ـ می دونی الان چی برای من بی نقصه ؟ این حس که می خوام دوباره تو را برگردونم توی کمای مصنوعی و صبر کنم تا همون خدایی که نجاتت داد دوباره نجاتت بده !
دیگر ادامه نداد ، علاقه ای به ادامه دادن این بحث هم نداشت حتی دلش نمی خواست شروعش کند ، صرفا به این دلیل این بحث را شروع کرده بود چون از قبل هم شروع شده بود ، قبل از اینکه برای درمان زخم ها و آسیب دیدگی هایش به کما برود دکتر این بحث را شروع کرده بود و شاید نمی توانست دستش را تکان دهد ، امّا حافظه اش آنقدر قوی بود که تا چند ثانیه قبل از بیهوشی را به یاد بیاورد .
رقص لکه های نور را زیر پرده پلکش دید و تلاش کرد تا چشمانش را باز کند ، نور شدیدی توی چشمانش بود ، آبرو در هم کشید .
ـ آخ . ببخشید !
دکتر سریع چراغ را خاموش کرد و صورت خودش جلوی نور را گرفت ، برای چند ثانیه ی کوتاه ، فقط سایه ای ثابت بود امّا کم کم جزئیات پیدا کرد و توانست چین و چروک های پوستش را تشخیص بدهد .
دکتر زنی بود پنجاه و چند ساله که موهای کم پشت سفیدش را پشت سرش گره زده بود ، وزن زیادی داشت به طوری که حتی با نفس کشیدنش هم صندلی صدا می داد ، متعجب شد که چطور قبلا متوجه اش نشده است ، دکتر صورتی تپل و غبغبی بد فرم داشت و چین و چروک هایی کم عمق روی صورتش نقش بسته بود . چند ثانیه ای به دکتر و آن بخش سفید از چشم هایش خیره ماند ، انگار سعی داشت آشنایی قدیمی را در آن چهره ناآشنا پیدا کند .
دکتر خودش متوجه این موضوع شد ، خنده عجیبی کرد و غبغبش لرزید .
ـ می دونی وقتی جوون بودم خیلی خوشگل بودم .
و به عکسی روی دیوار اشاره کرد . عکسی رنگ و رو رفته روی دیوارهای فلزی که قاب گرفته شده بود و شیشه اش از تمیزی برق عجیبی می زد ، امّا نمی توانست از این فاصله چیزی از آن را ببیند ، هنوز دید کامل را به دست نیاورده بود و لکه های نور دور سرش می رقصیدند و اشکال عجیبی می گرفتند .
دکتر بلند شد و با این کارش بار سنگینی را از صندلی برداشت ، به سمت دیگر مریضش رفت و با چراغ قوه ای که معلوم نبود از کجا در دستش ظاهر شده است ، چشمان مریضش را چک کرد .
حرکت بی صدای دکتر در ظاهر کردن آن چراغ قوه درست مثل یک شعبده خیابانی عجیب و مهیج بود امّا مریض روی تخت بیشتر داشت به این فکر می کرد که با این حقه شعبده بازی چقدر راحت می تواند یک چاقوی جراحی را در سینه اش فرو کند و حتی به او فرصت واکنش ندهد .
ـ چشمات یکم حسسسساسن!
این را خودش هم می دانست چون بی هیچ دلیلی قطره ای اشک حاصل از نور چراغ قوه از کنار صورتش سر خورد و لای موهای خیسش گم شد .
دکتر به سمت قاب عکس رفت و در حالی که آن را به طرف تخت مریضش می آورد ادامه داد : می تونن در مواقع بدی مشکل ساز بشن . چون می دونم آدمی نیستی که هر بار چشمات دو دو دیدن از قطره استفاده کنی بهت پیشنهاد می دم ، محو اون لکه های نور توی هوا نشو !
مریضش بلافاصله نقطه دیدنش را روی پیر زنی که به سختی به طرفش می آمد تنظیم کرد .
ـ فقط ببندشون .
دکتر روی صندلی نشست و با غر غر گفت : نیازی نیست بگم به من اعتماد کن ، ببندشون .
سیاهی حکم فرما شد امّا در این سیاهی لکه های مشوش و رقصان در هوا وجود داشتند که آرام محو می شدند .
ـ حالا چشمات را باز کن و بگو ببینم ، قبول داری من اون زمان زیباتر بودم ؟
چشمانش را آرام باز کرد و شروع کرد به پلک زدن ، قطره ای اشک دوباره همان مسیر قبلی را در پی گرفت و بی موهای خیسش گم شد . این اشک ها را دوست نداشت .
ـ چیزی نیست فقط ... یه سیستم دفاعی از طرف بدنته ، اگه نبود همه چیز بدتر می شد پس فکر کنم لایق یه تشکر باشه نه ؟
ـ نمی دونم فقط ... امیدوارم طولانی مدت نباشه ، مگرنه این بدنمه که باید التماس کنه نه من .
لکه های نور رفته بودند و دیگر هیچ خبری از رقص و در هم پیچگی شبکه های نوری نبود ، فقط عکسی از یک زن زیبا در لباس پزشکی با موهای بلند قهوه ای بود ، موهایی که تا روی زمین پیچ می خوردند و نفس گیر بودند ، دکتر آن زمان چاق نبود ، اندامی عالی داشت و حتی در صورتش چیز بانمکی بالا و پایین می پرید چیزی که باعث می شد فکر کند هنوز هم می تواند در عکس حسش کند ، شیطنتی که باعث می شد بخواهد قبول کند عاشق آن دختر درون تصویر شده است وقتی دکتر عکس را عقب برد به طرز عجیبی توانست همان شیطنت را در چهره پیر دکتر هم ببیند .
امّا این بانمکی و شیطنت یک جور عجیبی در چهره ی پیر پیرزن نمایش داده می شد .چیزی که باعث می شد بی اراده بخندد.
ـ فکر کنم اون زمان بیشتر به خدا اعتقاد داشتی .
ـ خوبه پس حس شوخ طبعی هم داری !
خنده اش قطع شد . می توانست بدنش را حس کند طوری که اگر اراده می کرد به راحتی می توانست بدنش را حرکت بدهد ،پس امتحانش کرد و از روی تخت به سرعت پایین پرید .
ـ فکر کنم دیگه وقتشه بری نه ؟ حداقلش اینکه الان تو هیچ دینی به گردنم نداری بچه
ـ آره . یه سری آدم اون طرف این کهکشان منتظرمن .
به دکتر نگاه کرد و بعد اضافه کرد : منتظرن با برم از جهل بی خدایی بیرون بکشمش .
دکتر لبخند آرامی زد .
ـ من یه دختر داشتم شبیه تو نبود ولی ، تو باعث شدی دلم براش تنگ بشه . اون تا هشت سالگی بیشتر زنده نموند . اگه خدایی که توی می گی وجود داره واقعا هست ... حداقل می تونست اون زمان جلوی از دست دادنش را بگیره . می دونی من یه مادرم . قبل از اینکه یه دکتر باشم یه مادرم ، قبل از اینکه فردی باشم که به خدا اعتقاد نداره ، من یه مادرم ... حتی اگه بچم الان توی جسد سوز این شهر بی فایده وسط فضا سوخته باشه ، حتی اگه خاکسترهاش الان توی فضا سرگردون باشه ، میلیارد ها میلیارد سال نوری آن طرفتر . من هنوز مادر همون بچم ، همون خاکستر ها . به من بگو حق دارم خدایی که می تونست بچم را نجات بده را نقض کنم یا نه ؟
هیچ چیز نگفت ، قرار نبود چیزی بگوید ... آدم های زیادی مثل او بودند ، مادرهایی که بچه هایشان را از دست داده بودند ، راستش خودش هم یکی از این مادر ها داشت ، صد سال نوری آن طرف تر می دانست که مادر هنوز لباس مشکی پوشیده است و سوگواری می کند امّا ... نمی توانست خدا را انکار کند .
حالا که می توانست راه برود و حالش کاملا خوب بود ، باید می رفت ... اریس اسلیر جوان جایی در این کهکشان کسانی را داشت که منتظرش بودند ، امّا خودش هم می دانست اینهم دروغی است مثل همه ی چیزهای دیگر .