ستارگان مرگ : فصل سوم ـ سرنخ های خونین

نویسنده: ARTY

مطب دکتر در یکی از همان سیارک های یخی و متروکه ای بود که در کمربند بین سیارکی مشتری و مریخ همراه با هزاران خورده سیاره ی دیگر به دور مداری بیضی شکل حرکت می کرد .
سیاره جو سرد امّا قابل حیاتی داشت که سر تاسر از یخ پوشیده شده بود ، کوهای یخی عظیم و آب و هوایی مه آلود که کار را برای رادار ها سخت می کرد ، چه فرود و چه پرواز باید باید از مسیر های از پیش تعیین شده ای صورت می گرفت که دکتر خودش از قبل مشخص می کرد و به بازدیدکنندگان می داد در غیر این صورت بازدیدکنندگان اصلا نباید انتظار مکانی گرم و نرم و شکلات آب شده را داشته باشند ، هرچند کسانی که به اینجا می آمدند نیازی فراتر از اینها داشتند .
می آمدند تا زندگیشان را نجات بدهند ، از درد هایشان رهایی پیدا کنند و شاید یک زندگی عادی و شاد داشته باشند . 
اریس فکر می کرد برای همین بود که خدا دکتر را تبدیل به مادری غصه دار کرد . تا او درد را بفهمد ، عشق را بفهمد ، تا از همه اینها درس بگیرد و با درکش دیگران را آزاد کند . 
هیچ کس از این سیاره ناامید بیرون نمی رفت چون خدا می خواست دکتری چهارده کیلومتر زیر زمین مردم را به زندگی بازگرداند .
و اریس در تمام مدتی که شاتل عمودی او را به سطح زمین می برد به این فکر می کرد و این مادر و این خواسته خدا باعث می شد فکر کند مادر او چه قدرتی از خدا گرفته است ؟
با خودش فکر کرد : هیچی ! اون زن یه قاتله !
و دیگر بهش فکر نکرد ، هیچ وقت بیشتر از این درباره مادرش یا هر کس که در زندگی قبلیش بود فکر نمی کرد امّا همین قدر هم او را به مرز انفجار می رساند .
دست کش های چرمی اش را محکم می فشارد که شاتل عمودی با تکان بدی به سطح رسید ، کوشه ای از دیواره شاتل تخم مرغی شکل آرام رو به بیرون باز شد و روی یخ ها افتاد ، حالا وقتش بود از این آسانسور و طونل یخی بیرون برود و دوباره ثابت کند که زنده است .
به محض اینکه پایش را روی یخ ها گذاشت باد پوستش را سوزاند ، مهم نبود چقدر صورتش را بپوشاند یا چندتا اورکت چرم بپوشد ، نمی توانست بیشتر از ده دقیقه این بالا دوام بیاورد ، و تازه شاید چهار دقیقه اش هم مربوط به پروسه سرما زدگی و بعد مرگ می شد .
امّا اریس به شش دقیقه دیگرش نیاز نداشت . 
ـ گلکسی اسپارو .
در شعاع ده متری اش چیزی برق زد .
ـ گلکسی اسپارو ، وقت رفتنه .
و بعد سایه ای که تا چند ثانیه پیش به نظر می آمد تپه ای برفی است برق زد و از حالت کدری بیرون آمد ، در فاصله کوتاهی از زمین معلق شد و به سمت اریس حرکت کرد . فرم کلی سفینه دوکی شکل بود و کاملا از نوعی فلز براق و منعطف ساخته شده بود . روی سفینه چند شکاف کوچک به شکل هشت ضلعی ایجاد شد و بعد تکه های هشت ضلعی از بدنه ی سفینه جدا شدند و به سمت پایین حرکت کردند تا حالتی پله کانی را تشکیل بدهد و راه ورود را باز کنند .
به محض ورود اریس به داخل سفینه راه ورودی بسته شد و دما به سرعت تغییر کرد تا با بدن سرد را گرم کند . شکل داخلی سفینه درست مانند خانه ای مدرن روی زمین طراحی شده بود . حتی روی یک دیوار هلوگرام پنجره ای قرار داشت که منظره یک شهر زمینی قدیمی با درخت ها و آسمانی آبی را نشان می داد . هلوگرام آنقدر حقیقی بود که گویا اگر می خواستی می توانستی آن پنجره را باز کنی و هوای شهر زمینی را تنفس کنی امّا چیزی که در حقیقت آنجا بود یک دیوار سفید با شکاف های هشت ضلعی بود .
اریس جوان نگاهی گذرا به تمام سفینه انداخت ، اتاق ها و سالن ها با وسایل هوشمند امّا ساده که اغلب به رنگ سفید و سیاه یا چیزی ما بین این دو بود پر شده بود . 
داخل سفینه دقیقا مثل یک صفحه ی شطرنج بود و تعادل بین این فقط در نقطه ای بهم خورده بود که صفحه هلوگرام ان منظره را نشان می داد .
اریس مدت ها بود که می خواست تغییرش بدهد ، امّا مشکل اصلی اینجا بود نمی دانست باید آن را به چی تغییر دهد امّا از طرفی وقتی آن پنجره دروغین آنجا نبود جای خالی اش را به وضوح حس می کرد . وقتی آنجا نبود نمی دانست وقتی درگیر افکار و نقشه هایش است باید به چی زل بزند . 
امّا هرچه که بود ، تغییر این هلوگرام فعلا در الویتش نبود . 
فعلا باید چیزی بزرگتر را کشف می کرد .



دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.