دژاوو

نویسنده: P_Sakura

مثل همیشه آخرین اجرا متعلق به من بود..میدانستم قرار است بیشتر توجه ها بر روی اجراهای اول و آخر باشد اما با اصرار های مربی شخصی و بدخلق من آقای کلارک یا همانطور که خودش اصرار دارد صدایش کنند، "استاد کلارک" ، اجرای آخر را به من داده اند.
به هرحال شانس فقط یکبار می تواند با من همراه باشد و از آنجایی که در تمام زندگی ام بدشانس بودم، این اولین باری است که شانس به من رو کرده و تمام توجه ها بر روی من است پس باید از آن به خوبی استفاده کنم؛ علاوه بر آن، تمام سال های زندگی ام را وقف تمرین برای امروز کرده ام پس از خودم انتظار دارم که بهترین باشم.
"سندی سِیِرز
با شنیدن اسمم نگاه کوتاهی به استاد کلارک انداختم و با اضطراب ناخوشایندی که تازه به سراغم آمده بود، به روی صحنه رفتم.
کسی را نداشتم تا بین جمعیت به دنبالش بگردم..خانواده کوچکم را چندسال پیش از دست دادم و تنها با هم اتاقی دیوانه ام زندگی میکنم.او چندسالی از من بزرگتر است و به دلایل مختلف هیچوقت در جلسات تمرین من یا مسابقاتم حاضر نمی شود.
نفس عمیقی کشیدم و هماهنگ با آهنگ ملایمی که پخش میشد شروع به رقصیدن کردم..حرکات نرم باله..
هیچکس باور نمیکرد بتوانم موفق شوم..شاید چون شخصیت من با آرامش باله همخوانی ندارد..گرچه هیچوقت نگذاشته ام که جلوی مرا بگیرند چون تمام زندگی ام آرزو داشتم که مانند بالرین های دیگر باشم..همانقدر آرام و همانقدر دقیق در انجام حرکات.
الگوی من اولین زنی است که توانست در این حرفه موفق شود..همه او را تحسین میکردند و به او لقب قوی سفید را داده بودند.
او مثل یک قو زیبا بود و پرواز میکرد. هیچوقت از دیدن اجراهایش سیر نشدم.
مثل همیشه هنگام اجرای حرکات چشمهایم را بستم و خودم را به آهنگ سپردم..شنیدن صدای تشویق مردم که به تازگی بلند شده بود باعث میشد اشتیاقم از همیشه بیشتر باشد.
برای لحظه ای چشمهایم را باز کردم تا تماشاچی ها را ببینم..همه درحال دست زدن بودند..حس خارق العاده ای داشت.تشویق شدن؛شاید این چیزی بود که در تمام عمرم نداشتم و همیشه آن را میخواستم .
در بین جمعیت نگاهم به فردی خورد که ساکت و بی حرکت ایستاده بود.نگاهم میکرد؛بدون هیچ واکنشی..با چشمهایی گنگ و خالی از احساسات.
همان یک نگاه که حتی ثانیه ای طول نکشید، باعث شد آخرین حرکت را اشتباه اجرا کنم و مچ پایم به سختی پیچ بخورد.
علاوه بر درد زیاد،حس بدی داشتم..صدای تشویق جمعیت حالا ساکت شده بود و آنها فقط به من نگاه میکردند.
میتوانستم نگاه تاسف بار و همچنین عصبانی مربی را روی خودم حس کنم..به او حق میدادم..چون در بهترین شرایط، بزرگترین شانس را هم از او و هم از خودم گرفتم.
او، دیگر شرکت کنندگان و مربی هایشان را کنار زد و کمک کرد تا از روی زمین بلند شوم.با کشیدن بازویم مرا سریع از روی صحنه پایین برد و سمت رختکن لباس کشاند.
"احمق
با وجود دردی که در مچ پایم حس میکردم ایستادم و سرم را پایین انداختم..میدانستم که این داد، در واقع شروع یک دعوای بزرگتر است.
"نخیر اشتباهه..من احمقم که تو رو به عنوان یکی از بهترین شاگرد هام به این مسابقه آوردم
نفس عمیقی کشیدم و دوباره حرفی نزدم.
"تو لیاقتشو نداری..از امروز همه چیز کنسل میشه
میدانستم اشتباه بزرگی کرده ام و این اولین بارم نبود اما اخراج شدن تنبیه خیلی سختی بود..به سختی او را راضی کرده بودم تا به من آموزش دهد و حالا چطور میتوانستم به آسانی این شانس را از دست بدهم؟
"جبران میکنم..باور کنید..فقط این فرصت رو ازم نگیرید
با آرومترین لحن گفتم و غمگین به او نگاه کردم تا شاید تاثیری داشته باشد اما با خنده ناگهانی اش تقریبا مطمئن شدم که غیرممکن است راضی شود
" تو میخوای جبران کنی؟ تو حتی پولم نداری..پس بهتره از اینجا بری و خدا رو شکر کنی که در ازای جلساتی که به جای هزینه زیاد ازت پول کمی گرفتم، چیزی نمیخوام
حق با او بود..او حق زیادی به گردن من داشت و تا وقتی پول کافی جمع نکرده بودم نمیتوانستم به او اصراری بکنم پس فقط به آرامی و لنگان لنگان سمت وسایلم رفتم و آنها را جمع کردم
"توی احمق همیشه همینقدر زود تسلیم میشی..موش بی عرضه
شاید هم راست میگفت..من زود تسلیم شدم اما بخاطر بی عرضگیم نبود..
فقط دیگر تحمل آن همه تمسخر را نداشتم..شاید فقط باید دنبال مربی دیگری میگشتم که بی توجه به تمام بدبختی هایم به من آموزش دهد.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.