دژاوو

نویسنده: P_Sakura

بعد از تعویض لباس هایم ساکم را روی دوشم انداختم و بدون توجه به نگاه های خیره ی بقیه از آن مکان بیرون رفتم.
 بدترین حسی که میتوانستم داشته باشم حس یک عروسک شکسته بود که آنها بعد از بازی با آن، مسخره اش میکردند و او را دور می انداختند. راستش را بخواهید این حسی است که تقریبا هرروز در زندگی ام تجربه اش میکنم. البته به جز زمان هایی که به کتابخانه میروم. 
شاید بهترین جایی که میتوانستم برای کار کردن پیدا کنم کتابخانه خانم کیم بود.


همیشه بعد از تمرین به آنجا میرفتم و تمام شب را به او کمک میکردم و حالا که امروز فرصتم را برای ادامه ی تمرین و مسابقات دیگر از دست دادم میتوانم بیشتر به او کمک کنم و پول بیشتری هم جمع کنم. 
خانم کیم زن خیلی مهربانی است و حتما با فهمیدن شرایطی که در آن قرار دارم قبول می کند که کل روز در کتابخانه به او کمک کنم. 
در بین راه از کافه همیشگی قهوه تلخی برای خانم کیم خریدم. میدانستم به دلیل کارهای زیادی که هم در کتابخانه و هم در خانه بر روی دوشش بود وقت نمیکرد چیزی بخورد.
بعد از مدت کمی پیاده روی به کتابخانه رسیدم.این روزها بخاطر بازگشایی مدارس و دانشگاه ها، افراد زیادی برای تحویل کتاب می آمدند. خانم کیم همیشه دوست داشت برخلاف کتابخانه های دیگر ، برای فروش بیشتر از کتابهای تاریخی یا درسی استفاده کند. میشد گفت کتابخانه حالا دیگر یک کتابفروشی مجهز و بزرگ بود.
 توقع داشتم مثل همیشه مشتری های زیادی در کتابخانه باشند اما آنجا خلوت تر از همیشه بود..یا بهتر است بگویم خالی از مشتری بود!
چندباری خانم کیم را صدا زدم تا بالاخره صدایش را از طبقه بالا شنیدم
"سندی؟؟ تو اومدی؟!
لیوان قهوه را به همراه ساک لباس هایم بر روی میز بزرگی که درست وسط کتابخانه قرار داشت گذاشتم.
" بله خودمم
طولی نکشید که با جعبه بزرگی در دستانش پایین آمد و آن را روی میز کارش گذاشت. عرق روی پیشانی اش نشان میداد که کل روز را درحال کار کردن بوده است.
" فکر میکردم مسابقه داری..زیادی زود نیومدی؟!
دستی به پیشانی ام کشیدم. چطور میتوانستم درباره اشتباه احمقانه ام به او چیزی بگویم؟
"راستش..امروز روز من نبود
با همان لبخند همیشگی مهربانش که امروز بیشتر از همیشه خستگی در آن مشخص بود سمتم آمد و دستی به شانه ام کشید.
"میفهمم..اشکالی نداره دختر..تو هنوز جوونی میتونی جبرانش کنی
سری تکان دادم و برای عوض کردن بحث به جعبه روی میز اشاره کردم
"اون رو برای چی جمع می کردید؟!
با شرمساری نگاهم کرد و موهایش را بالای سرش جمع کرد. این عادت همیشگی اش بود. هروقت از چیزی به شدت عصبی یا شرمگین میشد یا با موهایش بازی میکرد یا آن تارهای خاکستری بیچاره را به سفتی بالای سرش می بست. گاهی وقت ها حس میکنم به جای او دردم می گیرد.
"خب امروز روز منم نبود..مجبور شدم بخاطر بدهی هام اینجا رو بفروشم.
انگار اینبار هم قرار نبود شانس با من همراه باشد. تمام امیدم به کار کردن در این کتابخانه و در کنار خانم کیم بود و حالا که او قرار بود کتابخانه را بفروشد معلوم نبود چطور میتوانستم کار جدیدی پیدا کنم. اصلا چه کسی به دختری مثل من که نه مدرک درست و حسابی و نه خانواده ای دارد کار میدهد؟! من حتی نتوانستم دبیرستان را به پایان برسانم.
خانم کیم انگار که نگرانی ام را فهمیده باشد لبخند آرامشبخشی زد
"نگران نباش..صاحب جدید اینجا آدم خیلی خوبیه..باهاش حرف میزنم. مطمئنم قبول میکنه که به تو کمک کنه
نفس عمیقی کشیدم. با وجود تمام مشکلاتم باز هم نمیخواستم کسی مرا به چشم یک بدبخت ببیند؛ به علاوه من نمی توانستم به یک غریبه به راحتی اعتماد کنم و از مشکلاتم با او صحبت کنم.
"راستش..نیازی به اینکار نیست. میتونم بالاخره یه جایی رو برای کار کردن پیدا کنم.
خواست با من مخالفت کند اما با رسیدن تاکسی  به آن اشاره کردم
"لطفا..مراقب خودتون باشید
میدانست نمی تواند مرا راضی کند پس فقط سری تکان داد و با خستگی جعبه بزرگ را برداشت
"دختره لجباز..حداقل خودت باهاش حرف بزن و امروز رو سعی کن استراحت کنی..حتما خیلی خسته ای. تا اومدن صاحب جدید میتونی بقیه کتابت رو بخونی
دوباره سر تکان دادم. حق با او بود. کتاب خواندن می توانست مرا آرام کند. قرار نبود به این زودی ها به خانه برگردم پس میتوانستم امروز را فقط به خواندن کتاب بپردازم.
بعد از خداحافظی با خانم کیم سمت میز برگشتم و با دیدن قهوه، لعنتی به خودم فرستادم
"ای حواس پرت..چطور تونستم فراموشش کنم
شانه ای بالا انداختم و کمی از قهوه نوشیدم. فقط می توانستم امیدوار باشم که او در بین راه ذره ای به معده بیچاره اش فکر می کند و چیزی می خورد.
سمت قفسه کتابها رفتم. درست قفسه آخر! کتاب مورد نظرم را برداشتم
"بینوایان؛ جلد اول"
پشت میز نشستم و کتاب را از آخرین صفحه تاخورده اش باز کردم.
میشد گفت این کتاب مورد علاقه من بود. شخصیت های خلق شده به دست ویکتور هوگو..جنگ های پی در پی فرانسه و آرمان های سربازان بینوا..شاید هم بودن در دنیایی غیر از دنیایی که در آن زندگی میکنم می تواند دلیل علاقه من به آن باشد.
البته نباید علاقه شدید من به فرانسه را نادیده گرفت. همیشه دوست داشتم به آنجا سفر کنم..زبان مردم آنجا را یاد بگیرم و با آنها صحبت کنم یا شاید دلم میخواست در آنجا زندگی کنم. ولی این چیزی جز یک آرزوی محال نیست. چطور می توانم در کشور دیگری زندگی کنم در حالی که تا به حال از بریستول بیرون نرفته ام؟!
در همین افکار بودم که با نشستن پسری درست در کنارم به خود آمدم. کتابی در دست داشت و همزمان قهوه روی میز که بدون شک متعلق به من بود را می نوشید.
با دقت بیشتری به او نگاه کردم. او همان پسری که در زمان اجرا دیده بودم نبود؟! بدون شک خودش بود
همانی بود که با نگاه احمقانه اش باعث شد علاوه بر تعادلم، شانسم را هم از دست بدهم.
"هی تو..
با عصبانیت به او نگاه می کردم. با تمام وجود میخواستم تمام عصبانیت و ناراحتی هایم را سر اوخالی کنم؛ اما طولی نکشید که با بالا آوردن سرش از توی کتاب و نگاه کردنم، باعث شد حس عجیبی که در زمان اجرا داشتم دوباره به سراغم بیاید.
حس نزدیکی عجیبی بود.. او درست در کنارم نشسته بود.. با لیوان قهوه در دستانش..عینک نسبتا بزرگی بر روی چشمانش و لباس های عجیبش..از همان لباس ها که مردان کهنسال در فیلم های قدیمی به تن دارند.
من هرگز با او حرف نزده بودم و این دومین باری بود که او را میدیدم..او فقط یک غریبه بود ولی وقتی نگاهم میکرد میتوانستم قسم بخورم که او جایگاهی در خاطراتم دارد ...
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.