دژاوو

نویسنده: P_Sakura

"مشکلی هست؟!
با صدایش به خودم آمدم.
سوالی نگاهم میکرد و عینک نسبتا بزرگش حالا بر روی بینی خوش فرمش پایین آمده بود و بامزه تر جلوه اش میداد.
از جایم بلند شدم و قیافه حق به جانبی به خود گرفتم. در هر صورت مقصر همه اتفاقاتی که امروز برایم رخ داده بود خودش بود.
"بله. مشکلم تویی
ابرویی بالا انداخت و همانطور که از قهوه می نوشید عینکش را صاف کرد.
"زیادی برای اینطوری حرف زدن غریبه نیستی؟!
سعی کردم خودم را کنترل کنم و سرش فریاد نکشم.تمام عصبانیتم دوباره به سراغم آمده بود و باعث میشد بخواهم با استفاده از تمام فنونی که تاکنون از هنر های رزمی آموخته ام او را به دو نیمه نامساوی تقسیم کنم.اما او طوری بی خیال بود که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است.
"تو اجازه نداری اینجا باشی
سعی کردم با این بحث حواسم را از اتفاقی که در زمان مسابقه افتاد پرت کنم.
"سند اینجا به اسم منه..طبیعتا اجازه ورود و بودن در اینجا رو دارم.
همین حرف باعث شد چشمانم از حدقه بیرون بزند به طوری که درد آن را کاملا حس کنم. بدشانسی پشت بدشانسی..چطور او میتوانست صاحب جدید اینجا باشد.به قیافه اش که می خورد یک پسر دبیرستانی و لوس باشد. او را چه به مدیریت کتابخانه؟!
جیمی یا همان هم خانه ای من که همیشه می گوید اکثر دوستانش عاشق خوش گذرانی و تفریح هستند؛خودش هم دست کمی از آنها ندارد. فکر  نمیکنم این پسر چندان فاصله سنیی با آنها داشته باشد.
البته مطمئنا این پسر عجیب با آنها فرق می کند.حتی لباس هایش هم غیرعادی هستند.و..قرار است به من کمک کند؟! امکان ندارد این کار را بکند.
"اوه درسته. در ضمن من اینجا کار میکنم.یعنی قبلا..کار میکردم
کتاب را روی میز گذاشت و از جایش بلند شد. بدون نگاه به من اطراف را با دقت زیر نظر گرفت.
"عالیه. فکر میکردم قراره دست تنها باشم ولی حالا میتونی کمکم کنی. قراره اینجا رو به یه چیز جدید تبدیل کنم و مطمئنم همه عاشقش میشن.کافه کتاب؛ چیزی در موردش شنیدی؟! به هرحال نشنیده باشی هم از همین الان کارمونو شروع می کنیم. تا سفارش ها میاد چند تا از قفسه های وسط رو خالی می کنیم برای کتاب های جدید.
خیلی سریع حرف میزد و برنامه اش را توضیح میداد.البته فکر بدی هم نبود. مردم همیشه کتاب خواندن را همراه یک قهوه داغ و خوشمزه ترجیح میدادند. اینطوری می توان مشتری های بیشتری جذب کرد.
"ولی..من که بهتون گفتم اینجا کار می کردم..یعنی الان هم میتونم..
"بلدی قهوه درست کنی؟
ادامه حرفم با سوالی که پرسید نصفه ماند و باعث شد با لکنت آشکاری جوابش را بدهم.
"ب..بله بله. میتونم
حالا که خودش هم می خواست اینجا کار کنم چرا باید رد می کردم؟! عجیب بود اما اتفاق امروز به کلی برایم بی اهمیت شده بود و حالا با شوق می خواستم در اینجا کار کنم. شاید حتی در آینده کافه کتاب خودم را باز کردم یا شاید فقط کافه.. جیمی همیشه به من می گوید برایش قهوه درست کنم و تمام استعداد مرا در درست کردن قهوه می بیند..مطمئنا فقط درست کردن قهوه برای نظریه این پسر کافی نیست اما بقیه چیز ها را هم می توانم به زودی یاد بگیرم.
"خوبه. بعد از خالی شدن این قسمت از کتابخونه قراره دستگاه هایی که سفارش میدم رو همینجا بذاریم. وقتی دستگاه ها رسیدن برای آزمایش یه قهوه برام درست کن تا ببینم کارت چطوریه
سری به نشانه تایید تکان دادم.برایم عجیب بود که چطور انقدر سریع صحبت می کند. به نظر می آمد آدم با نشاط و برونگرایی باشد..یا شاید هم فقط می خواست با حرف زدن در مورد کار از خیلی چیزهای دیگر فرار کند؛ این را در کتاب های زیادی خوانده ام.
طولی نکشید که کلاه برت قهوه ای رنگش را از روی میز برداشت و با آن قسمتی از موهای فر و بلوندش را که شلخته به نظر می رسید، پوشاند. انگار برخلاف افکارم دیگر ساکت شده بود و دوباره به کتابش پناه می برد.
نگاهی به کتابی که در دست داشت کردم.
"دزیره؟!
بدون اینکه سرش را از کتاب بیرون بیاورد سری تکان داد.
"بارها خوندمش..ازش سیر نمیشم. امتحانش کردی؟!
در مورد آن شنیده بودم. داستان زندگی بانوی اهل مارسی ..عجیب بود که هیچوقت علاقه ای به خواندن آن نشان نمیدادم. تعریف های زیادی از آن میشد اما هیچکدام تلنگری برای من نبود تا شروع به خواندن آن کنم.
"در موردش زیاد شنیدم.
کتاب را ورق زد و با چشمان ریز و با دقتش جوری به کتاب زل زد که انگار اولین باری است که آن را می خواند.
"بهتره بخونیش.تحول عجیبی توی زندگیت بوجود میاره.
بی هدف سری تکان دادم و روی صندلی کنارش نشستم. نگاهم را به کتاب دادم و سعی کردم تحولی که از آن حرف میزد را پیدا کنم.
"تو دیگه کی هستی
ناخودآگاه با دیدن جمله های کتاب که از آن سر در نمی آوردم زمزمه کردم. انگار که کتاب به زبان دیگری بود.بیشتر که دقت کردم متوجه شدم به زبان اصلی اش یا همان فرانسوی است.
خنده آرامی کرد و عینکش را صاف کرد.
"اگه منظورت اسممه..ساموئل. ولی میتونی رئیس صدام کنی
انگار این پسر قرار نبود لحظه ای دست از گستاخی اش که به نظر می آمد ذاتی باشد بردارد.
"دیگه چی؟!..خودشیفته
خنده اش شدت گرفت و کتاب را دوباره ورق زد.
"تو تازه با من آشنا شدی..ولی چرا جوری رفتار میکنی انگار به اندازه تعداد روزایی که زندگی کردی منو میشناسی؟!
قبل از آنکه با این حرفش آن حس عجیب دوباره به سراغم بیاید سعی کردم بحث را عوض کنم و به کتاب توی دستش اشاره کردم.
"متظاهر! تو اون کتاب رو نمیخونی. فقط تند تند ورق میزنیش
"شاید چون قبلا خوندمش؟!
با پررویی لب زد و باعث شد با بیحوصلگی کتابم را از روی میز بردارم و مشغول بیهوده نگاه کردن آن شوم. همیشه همینطور بودم.یک تلنگر کافی بود تا از کتاب خسته شوم و حوصله ای برای خواندن ادامه آن به خرج ندهم.
نیم نگاهی به آدم فضایی کنارم انداختم.لحظه ای نگذشت که کتاب را بدون گذاشتن علامتی بر روی آن بست و کنار گذاشت.
"بلند شو. کلی کار داریم
پالتوی بلند و قهوه ای رنگش را روی صندلی و کلاهش راهم روی آن گذاشت..به موهای شلخته اش دستی کشید و آستین های لباسش را بالا داد و همانطور که سمت قفسه ها میرفت دوباره حرفش را تکرار کرد.
هوفی کشیدم و از روی صندلی بلند شدم. انگار امروز هم قرار نبود از بیکاری ام لذت ببرم.
کتاب های قفسه را با کمک او بیرون آوردم و در جعبه هایی که از انبار طبقه بالا آورده بود چیدم.
بعد از بالا بردن جعبه ها عرق روی پیشانی ام را کنار زدم و هوفی کشیدم. هوا به شدت گرم شده بود.حداقل برای من که اینطور بود!
به ساموئل که بدون هیچ حرفی بقیه کتاب ها را جا به جا میکرد نگاه کردم. واقعا همه چیز برای اون آدم فضایی انقدر راحت بود؟!
شانه ای بالا انداختم و روی صندلی تقریبا لم دادم.
"خسته نشدی؟
جعبه آخر را که گذاشت از پله ها پایین آمد و بدون نگاه به من روی صندلی نشست.
"توی پر قو بزرگ شدی که انقدر سریع خسته میشی؟!
ابرویی با این حرفش بالا انداختم. طبیعتا او آنقدر کور نبود که نتواند ببیند لباس هایم دقیقا برخلاف موضوع "توی پر قو بزرگ شدن" است.
"شاید تو زیادی تو سختی بزرگ شدی
سعی کردم مثل خودش صحبت کنم و اخم ریزی کردم.
"هم میشه گفت آره؛ هم میشه گفت نه
"چطور؟!
چتری هایم را با خستگی از روی چشمهایم کنار زدم و نگاه منتظری به او انداختم.
"معمولا من توی خونه کار میکنم و کار توی اون خونه ی بزرگ راحت نیست.
با تعجبی که سعی میکردم آن را پنهان کنم نگاهش کردم.
"توی خونه ی خودت کار میکنی؟!
سری تکان داد و کتابش را دوباره برداشت و صفحات آن را ورق زد.به نظر می آمد تمام دلیلی که کتاب را میخواند فراموش نکردن جملات آن بود؛ حداقل من که این حدس را میزدم.
"تو زبان فرانسه رو کامل بلدی؟!
با نگاه دیگری به کتاب آروم گفتم.
"آره خب. بخاطر کارم باید بلد باشمش و البته زبان شیرینیه.
لبخند محوی که هنگام گفتن این حرف زد نشان میداد که واقعا علاقه خاصی به آن دارد.
"کارت؟!
دوباره سرش را به آرامی تکان داد.
"ترجمه کتابا..اولش علاقه زیادی بهش نداشتم ولی فهمیدم اونقدرهام بد نیست.
"اوه تو خیلی با استعدادی
با آمدن ماشینی که حامل دستگاه ها بود از جایش بلند شد و همانطور که سمت در میرفت به من اشاره کرد
"ممنون. حالا به خودت یه تکونی بده
خندیدم و پشت او از جایم بلند شدم. مطمئنا با وجود او خیلی میتوانستم بین کار خوشگذرانی کنم. آنقدر ها هم که فکر میکردم بد نبود. شاید میتوانستم بعد از مدت ها دوستی داشته باشم و بعدا از او در مورد حس عجیبی که داشتم بپرسم.





دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.