دژاوو

نویسنده: P_Sakura

" اخه کی توی دیدار اول اعتراف عاشقانه میکنه
همانطور که دستگاه قهوه ساز را روشن میکردم به یاد کتاب قبلی ام با اکراه زمزمه کردم.
" فکر نمیکنم توی کتابی که دستت بود چیزی از اعتراف عاشقانه توی قرار اول دیده باشم
با صدای ساموئل نگاهم را به او دادم. پس او صدایم را شنیده بود!
" راجب کتابیه که قبلا میخوندم. خیلی حوصله سر بر بود. نتونستم ادامه اش بدم.
بعد از گذاشتن ظرف هایی که به نظر می آمد برای شیرینی و کیک ها باشند، به طرفم آمد. از زمانی که دستگاه ها و ظرف ها رسیده بودند درحال تمیز کردن و جا به جایی آنها بود و این باعث شده بود حسابی از خستگی به نفس نفس بیفتد.
" خب.. شاید اون فرد قبلا مخفیانه عاشقش بوده..کی واقعا میدونه..شاید هرروز صبح بخاطر اون از خواب بیدار می شده و همه جا دنبالش می کرده..شبانه روز بهش فکر میکرده و توی تنهاییش عاشقش بوده..یه روزم صبرش تموم میشه و.. توی همون قرار اول همه چیز رو به اون میگه
ابرویی بالا انداختم. انگار او در این موارد اطلاعات زیادی داشت.
" اوه درسته..ولی به نظر من عشق اینطوری نیست..یعنی عشقی که تنهایی باشه عشق نیست..حتی اگه اون عشق رد بشه هم عشق نیست..چون کسی که واقعا عاشق یه نفر باشه..هر اتفاقی هم که بیفته به اون میرسه..عشق..باید دو طرفه باشه..باید فریاد زده بشه. اینطوری قشنگ تر هم هست..البته اگه با یه برنامه ریزی درست گفته بشه.
در مقابل این حرفم شانه ای بالا انداخت و حرف دیگری نزد.
نمیدانم..شاید این من بودم که چیزی از عشق نمیدانستم. اما مطمئن بودم که عشق بین دو نفر اتفاق میفتد و این به معنی حسی دو طرفه است و حسی که یک طرفه باشد، حس زودگذری بیش نیست.ما در آخر فردی را پیدا می کنیم که هم او ما را دوست داشته باشد و هم ما او را؛ پس نمی توان گفت عشق به معنی نرسیدن است.
همانطور که در ذهنم با خود حرف میزدم، قهوه ای درست کردم و روی میز گذاشتم.
"اینم قهوه ای که میخواستی
لبخند کوچکی زد و بعد از پاک کردن عرق پیشانی اش، کمی از قهوه نوشید.
چهره اش چیز بدی را بازتاب نمی کرد و باعث می شد کمی امید داشته باشم.
"من معمولا با شکر نمی خورم ولی اینو دوست داشتم. از قبلم میدونستم انجامش میدی. تو استخدامی؛ البته اگه ایرادی نداره
لبخند پهنی در مقابل این حرفش زدم. معلوم بود که قبول میکردم. به هرحال نمی توانستم کل زندگی ام را سربار جیمی باشم. او هم چند وقت دیگر باید کاری پاره وقت برای خود پیدا کند و پول تو جیبی اش از طرف خانواده اش قطع میشود.
" معلومه که نداره..ممنونم
سری تکان داد و بعد از نگاهی به کل کتابخانه و وسایل، کتابش را برداشت.
"عالیه؛ برای امروز دیگه بسه. فردا می بینمت.
قبل از آنکه جوابی بدهم در کتابخانه با شتاب باز شد و جیمی در حالیکه به سختی وزن دوست مستش را روی دوش خود حمل میکرد وارد شد و کلافه نگاهی به من انداخت.
" بازم اینجایی؟!..هوف کمرم درد گرفت. بقیه ی راه رو تو بیارش
و کریس را روی صندلی انداخت. قوصی به کمرش داد و نگاه کجی به ساموئل انداخت.
" این دیگه کیه
هوفی کشیدم و به کریس نگاه کردم. تقریبا هرشب باید او را تا خانه ی کوچکمان حمل می کردیم و به دلیل علاقه ی خاص جیمی به تختش، من باید تختم را با او شریک می شدم.
از نگاه ساموئل هم مشخص بود سر از روابط و کارهای ما در نمی آورد و سکوت را ترجیح می دهد.
سمت کریستوف رفتم و به سختی او را از روی صندلی بلند کردم. آنقدر که این کار را انجام داده بودم وزنش برایم قابل تحمل تر شده بود.
درحالت خواب و بیداری، دقیقا مثل یک پسربچه گردنم را بغل کرد و بیشتر به من چسبید که باعث شد ناخودآگاه اخم ریزی بکنم.
" من میرم..زودتر بیا
جیمی این را گفت و کوله اش را بر روی دوشش صاف کرد و از کتابخانه بیرون رفت.
نفس عمیقی کشیدم. در هرحال که درخانه با او مفصل دعوا می کردم اما بازهم چیزی از خستگی بدنم کم نمی کرد.
"هی..بذار کمکت کنم. این دیگه چه وضعشه
با قیافه ی درهم گفت و یکی از دستهای کریس را دور گردن خودش انداخت و او را از من جدا کرد.
" اونی که الان رفت هم خونه ای منه،جیمی . اینم کریستوف دوستشه.. بامزه ست.
دست دیگر کریس را روی دوش خود انداختم و با او از کتابخانه خارج شدیم.
" اذیت نمیشی؟! منظورم اینه که..خب تو یه دختری و معمولا دخترا اینارو تحمل نمیکنن..ام..میفهمی که چی میگم..
همانطور که در کتابخانه را قفل میکرد این را گفت و باعث شد خنده ی آرومی بکنم.
" اوه نه..مشکلی نیست بهش عادت کردم. کریس معمولا شبا مهمون خونمونه..البته بعضی شبا. جیمی میگه بخاطر اینه که دیدن من باعث میشه یاد معشوقش بیفته. منم ترجیح دادم کاری که دوست داره رو بکنه.
نفس عمیقی کشید. انگار که می خواست چیزی بگوید اما جلوی خود را می گرفت.شاید هم فقط من اینطور حس می کردم.
" از دست دادنش حتما سخت بوده..اما نباید تو قربانیش بشی نه؟
ناخوداگاه خندیدم.
" اخه مشکل اینجاست..که من مشکلی باهاش ندارم..یعنی..بدمم نمیاد
همانطور که آرام آرام قدم برمیداشتم، موهای کریس را از روی پیشانی اش کنار زدم.
" پس ازش خوشت میاد؟
جواب این سوال را دقیقا نمی دانستم..
"نمیدونم..دوست دارم با این پسر وقت بگذرونم. اون هروقت که زمان خالی داشت به هر بهونه ای.. بازی یا درس خوندن با جیمی، به دیدنم میومد و باهم سر از کوچه و خیابون در میاوردیم. وقت گذروندن با اون جالبه.. میدونم هرچقدر هم معتاد یا شکسته باشه، خودش رو جمع و جور می کنه تا مراقب اوضاع و حال من باشه.. اما..هنوز نمی دونم دقیقا چه حسی دارم..یا اون چی میخواد..
دوباره ریز خندیدم که باعث شد او نگاه عجیبی به من بیندازد و سکوت کند.
او را به سمت خانه راهنمایی کردم. هیچ نمی دانستم چطور شد که به او اعتماد کردم و در مورد حس هایی که به هیچکس از آنها نمی گفتم حرف زدم.
" معذرت میخوام. خیلی زیاد پرحرفی کردم..اصلا نمیدونم چرا اینا رو به تو گفتم.
لبخند کمرنگی زد و با رسیدنمان به خانه، ایستاد.
" شاید فهمیدی برات خطرناک نیستم
لحنش عجیب بود و نگاهش عجیب تر. حس می کردم او هم حرف هایی برای زدن دارد اما نمیخواستم همچین درخواستی بکنم. من او را نمی شناختم و با این حال بی دلیل به او اعتماد کردم.. ولی نمی توانستم انتظار داشته باشم که این اعتماد متقابل باشد.
متقابلا لبخندی زدم و زیر لب از او تشکر کردم و بعد از آنکه رفت، داخل خانه رفتم.

دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.