بعد از داخل شدن، به سختی کریس را داخل اتاق بردم و روی تخت خواباندم. به نظر می آمد امشب را سخت تر از شب های گذشته گذرانده بود پس فقط پتو را رویش کشیدم و با خاموش کردن چراغ، از اتاق خارج شدم.
به جیمی که درحال درست کردن پفیلا در آشپزخانه بود نگاه کردم. عجیب بود چون او امروز بی حوصله تر از همیشه بود و از من درباره ی روزی که داشتم نپرسید و مرا بخاطر مشکلاتم سرزنش یا مسخره نکرد.
"حالت خوبه؟
آروم گفتم و خودم را روی کاناپه انداختم.
ظرف پفیلا را روی میز گذاشت و مشغول روشن کردن تلویزیون کوچک رو به روی کاناپه شد.
" من باید روی پای خودم بایستم.
کنارم روی کاناپه نشست و همانطور که ظرف پفیلا را بینمان میگذاشت ادامه داد:
" خودتم میدونی.. من آدم صبوری نیستم. تحمل کنایه های خانوادم رو ندارم. نمیخوام..حتی دیگه صداشون رو بشنوم.
نفس عمیقی کشیدم و سرم را به نشانه ی تایید حرف هایش تکان دادم. میدانستم دیر یا زود با این موضوع رو به رو می شویم و شرایط از چیزی که هست سخت تر می شود.
" باید کار پیدا کنم و.. اگه بخوایم به همین زندگیی که داریم ادامه بدیم، توام باید یه کاری بکنی. میفهمی چی میگم؟!
به صفحه تلویزین خیره شدم و معترضانه نالیدم:
" ولی دیدی که.. من توی کتابخونه کار میکنم. یعنی.. من الان کار دارم جیم. نمی فهمم دیگه باید چیکار بکنم؟
" ولی کافی نیست. حقوقی که اون زنِ پیر بهت میده یک سوم اجاره ی اینجا هم نمیشه
باصدای نسبتا بلندش سرم رو پایین انداختم. حق با او بود. حقوق من خیلی کمتر از این حرف ها بود.
حتی با اومدن صاحب جدید کتابخونه هم امیدی نبود چون به هرحال حقوق کسی مثل من قرار نبود بیشتر شود.
" حق با توئه. فردا دنبال کار جدید میگردم.
سری تکان داد و او هم به صفحه تلویزیون خیره شد.
فردا روز بزرگی بود. شاید مجبور میشدم کار در کتابخانه را رها کنم یا حتی دو کار داشته باشم اما حتما کار جدیدی پیدا می کردم تا نهایت کمکم را به دوست چندین ساله ام بکنم.
در همین فکر ها بودم که چشمهایم با بیحالی بسته شد و به خواب رفتم.
"هی دختره ی دو اسمه!
"هوی با توام
"بدبخت!!!
با صدای داد جیمی چشمهایم را سریع باز کردم و نشستم.
" مگه توی دهه ی نود زندگی می کنیم که من باید بیدارت کنم؟!
چشمهایم را مالیدم و از جایم بلند شدم. گردن درد شدیدی داشتم که این روزها بخاطر خوابیدن بر روی کاناپه به آن عادت کرده بودم.
"باشه چرا داد میزنی
نگاه خشمگینی نثارم کرد و حوله را روی سرم پرت کرد.
"ساعت نه صبحه. من مصاحبه دارم. توام بهتره به یه دردی بخوری چون شب برنامه داری
حوله را برداشتم و از جایم بلند شدم.
"برنامه؟ ولی من چیزی یادم نمیاد.
کت اتو کشیده ی طوسی رنگی که اولین بار بود آن را میدیم به تن کرد و مشغول درست کردن موهایش در آینه شد.
"کریس بهم گفت هشت شب باهم میرید بیرون
داخل حموم رفتم و دوش آب را باز کردم. قبل از بستن در داد زدم:
"فکرشم نکن. این دیگه زیاده رویه.
با صدای بسته شدن در با اطمینان از اینکه جیمی خونه را ترک کرده دوش کوتاهی گرفتم و از حموم بیرون آمدم.
لباس هایم را سریع پوشیدم و بعد از خشک کردن موهایم، آنها را پشت سرم بستم. امروز هرطور که بود کاری برای خود دست و پا می کردم تا جیمی را ناامید نکنم.
کیفم را روی دوشم انداختم و از خانه خارج شدم.
بهتر بود ابتدا به کتابخانه سری بزنم و بعد از آن دنبال کار بگردم.
راهم را سمت کتابخانه کج کردم. حتما آن پسر عجیب در آنجا با عصبانیت منتظر است تا من برسم و بخاطر تاخیرم حسابی مرا دست بیندازد یا حتی این را بهانه ای برای اخراجم بکند. با این افکار به قدم هایم سرعت دادم و جلوی کتابخانه ایستادم.
از پشت شیشه، به داخل نگاه گذرایی انداختم. خبری از او نبود.
نفس عمیقی کشیدم و به روزنامه های روی زمین نگاه کردم. همیشه در فیلم ها میدیدم که افراد برای پیدا کردن کار به بخش آگهی روزنامه ها سر می زنند و سریعتر از آنچه فکرش را می کنند می توانند برای خود کار پیدا کنند. فکر نمی کردم یک روزی من هم دست به این کار بزنم. آن هم در این سن!
هوفی کشیدم و خم شدم. با اکراه روزنامه را برداشتم. به بخش آگهی ها نگاه کردم و درخواست های مختلف را از نظر گذراندم.
شغل های زیادی بودند اما با حقوقی حتی نصف حقوقی که برای کار در کتابخانه می گرفتم. من این را نمی خواستم!
روزنامه ی بعدی را برداشتم و دوباره به بخش آگهی ها نگاه کردم. در پایین روزنامه مبلغی نظرم را جلب کرد.
" چی؟! پونصد پوند..اونم..روزانه؟!
ناباورانه پلک زدم و دوباره به آگهی نگاه کردم. آنها یک خدمتکار می خواستند.
"یعنی یه خدمتکار انقدر زحمت میکشه؟! خب..معلومه که میکشه. این چه حرفیه همه ی شغل ها نیاز به زحمت دارند.
متعجب با خود حرف می زدم. هرچقدر هم که قیمت خوبی بود من نمی توانستم..
نمی توانستم آن کار را انجام دهم. حتی یک بار هم تجربه ی این کار را نداشتم و مبلغ دستمزد آن نشان می داد که آن ها به یک تازه کار نیاز ندارند.
روزنامه ها را روی زمین گذاشتم.
"جیمی.. اون باید سخت کار کنه. نمی تونم همه چیز رو روی دوش اون بذارم. از طرفی.. اگه این کار رو قبول کنم می تونم دوباره برای ثبت نام کلاس های باله تلاش کنم. یا شاید.. حتی بتونم درس بخونم..
با این افکار ناخودآگاه بغض کردم. باید این کار را قبول می کردم. شاید ابتدا دشوار باشد اما نتیجه ی خوبی دارد.
آرام آرام از کتابخانه دور شدم و برای پیدا کردن آن خانه، خیابان اصلی را در پیش گرفتم. این خیابان مستقیماً به مرکز شهر راه داشت و خانه ی آنها درست در مرکز شهر بود.
بدون توجه به آن که باید به کتابخانه سر می زدم به قدم هایم سرعت بخشیدم.
با رسیدن به خانه، ابرویی بالا انداختم و دوباره به آدرس نگاه کردم. خودش بود. خانه ی بسیار بزرگی بود.
خواستم زنگ در را بزنم اما در به طور ناگهانی باز شد و زن جوانی درحالی که گریه می کرد تنه ای به من زد و از خانه دور شد.
چیزی نگفتم و از استرس لب گزیدم.
"یعنی..اون هم برای کار اومده بود؟!
سعی کردم افکار ترسناکم را کنار بزنم و به در نیمه باز خیره شدم. با کشیدن نفس عمیقی آروم وارد شدم.
به اطراف خانه خیره شدم. بسیار بزرگ بود و دیوار هایی به رنگ سفید و در های متعددی به اتاق ها یا حتی سالن های دیگر داشت. تا به حال خانه ای به این بزرگی ندیده بودم.
به طور ناگهان، زنی که لباس هایی شبیه به لباس خدمتکاران به تن داشت سراسیمه به من نزدیک شد و بازویم را نه چندان آرام در دست فشرد.
"تو هم برای استخدام اومدی نه؟!
حتی نگذاشت جوابی بدهم و با عجله اضافه کرد:
"مهم نیست کی هستی، از کجا اومدی و چه عقاید و نظراتی داری. تنها کاری که میکنی اینه که با تمام حرف هاش موافقت می کنی.حتی اگه از نظرت بی رحمانه یا مسخره بیاد.
با گیجی به او نگاه می کردم و چیزی نمی گفتم.
منظور او چه کسی بود؟ صاحب خانه؟! مگر چه کسی بود که این زن و دختر جوانی که از کنارم گذشت آنقدر او را ترسناک جلوه می دادند؟!
تنها چیزی که قبل از آمدن به اینجا در مورد صاحب خانه فکر می کردم، زن یا مردی سالمند بود که نمی توانست به تنهایی به کارهایش رسیدگی کند و به کمک نیاز دارد. اما حالا اوضاع متفاوت به نظر می آمد.
در همین افکار بودم که آن زن مرا به سالنی هدایت کرد و خودش به سرعت از من دور شد.
آب دهانم را قورت دادم و وارد سالن شدم.
پنجره های بسیار بزرگی در سالن قرار داشتند که باعث می شدند نیازی به روشن کردن لوستر ها نباشد. مبلمان شیری رنگ و مجلل با میز کوچکی بین آنها که چند بطری مشروب روی آن قرار داشت وسط سالن خودنمایی می کردند.
"منتظرت بودم
با صدای زن نسبتاً جوانی، دست از برانداز سالن کشیدم و به او نگاه کردم.
کنار یکی از پنجره ها ایستاده بود و گیلاس مشروبی در دست داشت. موهای بلوند و بلندی داشت که روی شونه هایش ریخته بود. صورت بسیار زیبایی داشت و با آرایش نسبتاً غلیظی، آن را پوشانده بود.
لبخندی زدم و نزدیک تر رفتم.
"معذرت میخوام اگه دیر کردم.
نگاهش را از بیرون گرفت و سر تا پایم را برانداز کرد.
"با این بدن شُلِت میخوای اینجا کار کنی؟
همچنان لبخندی بر لب داشتم و با صدایی که سعی می کردم از صدای او آرامتر باشد جوابش را دادم:
"درست میگید اما قراره این بدن شل هرکاری که میگید رو به خوبی انجام بده. به هرحال به نظر میاد رضایت شما از همه چی مهم تره.
ابرویی بالا انداخت و کمی از مشروبش نوشید.
"اینجا مثل خونه هایی که قبلاً دیدی نیست. پر از آدماییه که میخوان بدن های بی مصرفشون رو تکون بدن و هر کدوم از اون یکی بی مصرف ترن. من یکی رو میخوام که کارش رو خوب و سر وقت انجام بده. اصلاً چیز سختی نیست میفهمی؟!
به تکون دادن سرم اکتفا کردم و منتظر ادامه ی حرف هایش شدم.
"خونه بزرگه ولی اگه کسی پیدا بشه که کارش رو درست انجام بده، یه نفر هم برای اینجا کافیه. برای همین اگه میای اینجا قراره کل روز اینجا بمونی. صبحای زود میای و شب ها دیروقت برمیگردی و اگه کارت رو درست انجام بدی نیاز به برگشتن نیست. میتونم یکی از اتاق ها رو برات آماده کنم.
با تعجب چند بار پلک زدم. با این پیشنهاد از نظرم زن سخاوتمندی می آمد.
"خیلی از کسایی که برای استخدام اومدند با دیدن اندازه ی خونه یا شنیدن حرف هام فرار کردند. واقعا کار سختیه؟!
سری به نشانه ی منفی تکان دادم. واقعا چیز اضطراب آوری در این خانه وجود نداشت.
"حق با شماست. به هرحال خودتون هم گفتید اونا به درد کاری نمی خورند و هرلحظه به دنبال بهانه ای برای در رفتن از زیر کارها هستند. شما دنبال یه فرد کاری می گردید. این چیز سختی نیست. فقط باید افراد کمی مثل شما روشن فکر باشند تا این چیزها رو درک کنند.
لبخند کمرنگی روی لب هایش نشست و با قدم های شمرده به سمتم آمد.
"بالاخره یه نفر پیدا شد که با من هم نظر باشه.
متقابلاً لبخندی زدم. انگار واقعا با تایید حرف هایش می شد نظر او را جلب کرد.
"اسمت چیه خانم جوان؟
در حالی که رو به رویم استاده بود این را گفت
"سندی..س..
قبل از این که حرفم را کامل کنم آن را قطع کرد:
"فقط اسمت رو برای صدا زدن میخوام. من کاری به زندگیت ندارم و علاقه ای هم به کاغذ بازی ندارم. تو استخدامی سندی.
لبخند پیروزمندانه و کمرنگی زدم
"خب سندی.. خوشحالم که حرف اضافه ای نمیزنی. کسی که اینجا کار میکنه باید بیشتر دست هاش کار کنن تا زبونش
سری برای تایید حرف هایش تکان دادم که دوباره با قدم های شمرده از من فاصله گرفت و روی مبل مجلل وسط سالن نشست.
"احترام خیلی مهمه. وقتی فرانسه بودم فوق العاده حس خوبی داشتم. اونها هرکسی رو با هر خانواده و شخصیتی محترم می دونستند. به هرحال.. میدونی فرانسوی ها خانم ها رو چجوری صدا می کنند؟
"با لحن نسبتاً آرامی طبق خوانده هایم از کتاب های مختلف جوابش را دادم:
"مادام؟!
سری تکان داد و بعد از نوشیدن باقی مانده ی مشروبش دوباره نگاهم کرد.
"خوشحال میشم اینطوری صدام کنی.. مادام دِیویس.
نفس عمیقی کشیدم و لبخندم را حفظ کردم.
"چشم..مادام دیویس.
با لذت خاصی لبخند زد
"عالیه. سوفی بیرون سالن منتظرته. بهت میگه باید چیکار کنی.
چَشم مجددی گفتم و از سالن خارج شدم. مرحله ی اول را به خوبی گذرانده بودم و حالا باید کار در اینجا را از همین امروز شروع می کردم.
اما برای این کار باید اول از کتابخانه استعفا می دادم..