دژاوو

نویسنده: P_Sakura

"بهت تبریک میگم دختر
به همان زن که نزدیک در هم او را دیده بودم نگاه کردم.
"شما..سوفی هستید؟!
سری تکان داد و لبخند مهربانی نثارم کرد. دیگر رنگ استرس و نگرانی در چهره اش دیده نمی شد و برعکس، می توانستم محبت عجیبی را از طرف او حس کنم.
"خودمم. با من راحت باش..تو چی؟!
با تردید گفتم:
"سندی..اینجوری صدام میکنن
در حالی که مرا به سمتی هدایت می کرد زمزمه کرد:
"اسم خودت نیست؟..اسم خودت چیه؟
نفس عمیقی کشیدم و به آشپزخانه نگاه کردم. انگار بالاخره به جایی که قرار بود مرا ببرد رسیدیم.
"اولین بار.. بابام اسم منو انتخاب کرد. اون اسمم رو گذاشت هانا. بیشتر از هرکسی دوستش داشتم اما حالا که پیشم نیست، ترجیح میدم کسی به این اسم صدام نکنه. خیلی وقته که کسی اینطوری صدام نکرده.
همانطور که با صدای نسبتاً آرام این ها را می گفتم در دل ب جیمی لعنت می فرستادم که چرا در برخی مواقع مرا اینگونه صدا می کند.
"اسمت قشنگه هانا
پلک هایم را روی هم فشردم. شاید این از نظر بقیه اشکالی نداشت، اما مرا به یاد گذشته ای می انداخت که تمام تلاشم را کرده بودم تا آن را فراموش کنم. ولی اگر بخواهم صادق باشم، از شنیدن آن بدم نیامده بود پس چیزی به او نگفتم و منتظر شدم تا مرا با خانه آشنا کند.
"آشپزخونه اینجاست. دو تا سالن پایین هستن و طبقه ی بالا یه سالن کوچیک و اتاق خواب ها هستن. تمیز کردن هیچکدوم از اتاق ها جز اتاق انتهای راهرو مشکلی نداره و زمان نظافت میتونی برای تمیز کردن اونها به اونجا بری. اما خانم تاکید کردند که حتی برای تمیزکاری هم نباید به اتاق انتهای راهرو بریم.
سوالی به او نگاه کردم. چه دلیلی داشت که ورود به یکی از اتاق ها ممنوع باشد؟! این خانه مرا بیشتر به یاد فیلم های دهه ی نود می انداخت.
"چرا..نباید به اونجا بریم؟
بدون آن که حالت چهره اش تغییری بکند لب زد:
" اون اتاق متعلق به پسر کوچیکتر مادامه. نمی دونم چرا اما ایشون دوست ندارند که اون پسر رو ببینند و اون پسر گاهی شب های دیروقت به اتاقش سر میزد و روزها از اون بیرون نمی اومد. مادام این رو نمیدونست ولی وقتی فهمید، فکر کرد ما به اون کمک می کنیم و..در اون اتاق رو قفل کرد و به کسی هم اجازه ی ورود نداد.
ابرویی بالا انداختم. مگر آن پسر چکار کرده بود که حتی اجازه ی ورود به خانه ی خودش را هم نداشت؟!
"پس همسرشون چی؟!
آهی کشید و همانطور زمزمه وار جواب سوالم را داد:
"هیچکس از اون پسر دفاع نمی کرد حتی پدر خودش. یادم میاد اون زمانهایی که نیروی جدید برای خدمت به اینجا آمده بودند، با شنیدن دعواهای اونها حتی شب ها کابوس میدیدند. آه دخترهای بیچاره و احساساتی..با هزار بی چارگی استعفا دادند.وحشتناک بود. دلم به حال اون پسر میسوزه.
با غم به او نگاه می کردم. مطمئنم آن پسر سزاوار این نبود که اینگونه درباره اش صحبت کنند. نمی توانم کاری برای او بکنم؛ حتی او را نمی شناسم.. اما امیدوارم بتواند به تمام این حرف های زننده پایان دهد.
"اوه نباید انقدر حرف میزدم. بگیرشون
به لباس هایی که در دست داشت نگاه کردم. لباس هایی درست مانند همان هایی که به تن داشت. انگار کارم را باید از همین حالا شروع می کردم. اما کتابحانه چه؟!
"سوفی..من باید برم. باید از کار قبلیم استعفا بدم.
سرش را به طرفین تکان داد و دوباره به لباس اشاره کرد.
"اینجا نمی تونی هروقت بخوای بری و هروقت بخوای بیای. کارت از همین الان شروع شده پس برو لباست رو عوض کن.
کلافه نفس عمیقی کشیدم و وارد انباری کنار آشپزخانه شدم. انگار واقعاً هم به آن آسانی که فکر می کردم نبود. ترجیح می دادم با جیمی در خیابان زندگی کنیم تا آنکه در این جای گرم و تاریک لباس بپوشم!
لباس هایی که کمی برایم گشاد بودند و از نظرم مرا مثل یک بچه نشان می دادند را به تن کردم و لباس های خودم را گوشه ای از انبار که فکر می کردم تمیز تر است گذاشتم. موهایم را محکم بالای سرم بستم تا در هنگام کار عذابم ندهند و از آنجا بیرون آمدم. سوفی هنوز پشت در منتظر بود!
"خیله خب..بهتره از آشپزخونه شروع کنی. وعده ی نهار با تو..البته دو نفر هم کمکت میکنند.
بدون اینکه سوال دیگری بپرسم سری تکان دادم و داخل آشپزخانه شدم.
مواد غذایی لازم برای غذا، روی میز آماده بودند اما آنها را سر جاهایشان گذاشتم که باعث تعجب دو زن پشت سرم شد اما چیزی به زبان نیاوردند.
لبخند کمرنگی زدم و لیستی از چیزهایی که برای غذای اصلی نیاز داشتم را نوشتم. 
مادرم زنی اسپانیایی بود و همیشه دستورپخت غذاهای خوشمزه ای را در کتابش می نوشت و من گاهی با مطالعه ی آن، می توانستم غذاهای جدیدی برای جیمی درست کنم. حالا هم این دستور ها بدردم میخورد.
نمی دانم چرا دوست داشتم از این غذاها برای اهالی این خانه درست کنم.
لیست مواد غذایی را به آن دو دادم که گویا نام هایشان ماری و نانسی بود. آنها با این که ظاهرشان رضایتی از این کار نشان نمی داد اما خانه را برای خرید ترک کردند.
تا آنها برمی گشتند فرصت داشتم پیش غذا یا همان سوپ ساده را درست کنم. حتی نیاز به پخته شدن هم نداشت و با مخلوط شدن مواد، سوپ به راحتی قابل خوردن بود.
سبزیجات را باهم همراه با آب مخلوط کردم و سوپ آماده شده را در کاسه های روی میز ریختم.
حدسم درست بود و چند دقیقه بعد از آماده شدن سوپ، ماری و نانسی با دست های پر از خرید برگشتند. عجیب بود که در این خانه برنج پیدا نمی شد؛ من برای درست کردن غذای اصلی به برنج نیاز داشتم و حالا آنها کمی برنج خریده بودند.
برنج را همراه با میگوها آماده کردم و درون ظرف ها چیدم.
غذاها آماده شده بود و باید به نانسی کمک می کردم تا ظرف ها را روی میز بچیند. ماری تصمیم گرفته بود دسر را آماده کرده و بعد از اتمام غذا، آن را بیاورد.
بعد از به کار بردن تمام سلیقه مان در چیدن میز، همراه با نانسی کنار میز ایستادیم تا بقیه برای صرف نهار سر میز بیایند.
چندی نگذشت که مادام دیویس همراه با مرد سالخورده ای که پشت سرش بود وارد سالن شد؛مرد ظاهر آراسته ای داشت ولی موهای جو گندمی رنگش به دلیل جنبش و عرقی که از پیشانی اش سرازیر بود، بهم ریخته شده بود و به سرش چسبیده بود.
نمی دانم چرا آنقدر در چهره اش نگرانی دیده می شد ولی خود را بی اهمیت نشان داده و بدون کوچکترین حرکتی همان جا ایستادم.
"چی باعث شده که بخوایم کلاسش رو کنسل کنیم؟!
مرد نفس عمیقی کشید و انگار تلاش می کرد حرف هایش را در ذهنش مرتب کند. در مقابل ظاهر شیک، چهره ی عصبانی و نگاه تیز آن زن نمی توانست خودش را خوب کنترل کند.
"خب مادام..قبلا هم گفتم..ایشون تب دارن،بی حالن. دکتر گفت باید استراحت کافی داشته باشن.
در مقابل، مادام دیویس پشت میز نشست و با کلافگی تایید کرد. جای تعجب داشت که او چیزی را قبول کرده بود. البته دقیق نمی دانستم درباره ی چه کسی صحبت می کنند اما از ته دلم برای کسی که قرار بود زمان مریضی اش را به استراحت بپردازد خوشحال بودم.
مرد که سریع از سالن خارج شد، دوباره نگاهم را به مادام و سپس میز دادم. هر لحظه منتظر بودم که او غذا را امتحان کند و بگوید که چقدر از غذای جدید و البته لذیذ لذت برده است.
اما انگار هیچ چیز آن طور که می خواستم پیش نمی رفت؛ چون مادام تنها با یک نگاه گذرا به غذاها با اکراه از جایش بلند شد و همانطور که تار موهای بلندش را پشت گوشش می داد به من و نانسی خیره شد.
زیرچشمی به نانسی نگاه می کردم. انگار می دانست چه چیزی در انتظار است. اگر از همان اول می دانست پس چرا چیزی به من نگفت؟! دوباره چهره ی متعجب او را وقتی که خواسته بودم برای غذا برنج بخرند تصور کردم.
"خود شما واقعا حاضرید همچین غذای بدرد نخوری رو حتی برای یه بار امتحان کنید؟!
به کفش هایم خیره شدم. ناگهان به ذهنم رسید که کفش هایم کهنه شده و باید کفش های نو بخرم. از زمان کودکی همین عادت را داشتم؛ پدرم می گفت هیچوقت حواسم را به حرف هایش نمی دادم، به دیوار خیره می شدم و به همین چیز های جزئی فکر می کردم؛ حتی در بحث هایی که از جدی هم جدی تر بودند.
به خود آمدم و مادام را درحال فریاد زدن دیدم.
"ولی من فکر کردم گاهی تغییر هم میتونه خوب باشه
بی آنکه به اشاره های نانسی توجه کنم، حرفش را قطع کردم و این را گفتم.
"تغییر؟! هیچکس حق نداره تو این خونه همچین آشغالی درست کنه.
ناچاراً سری تکان دادم و زیر لب او را تایید کردم. اگر مجبور نبودم هرگز این کار را نمی کردم. هرکی مرا می شناخت می دانست که تحملِ قبول کردن چنین چیز هایی را ندارم. البته به گفته ی جیمی من هیچ حرفی را از هیچکس قبول نمی کنم.
از نظر خودم کار اشتباهی نکرده بودم اما هر لحظه طبق عادت، لب بیچاره ام را به دندان می گرفتم و منتظر جمله ی "تو اخراجی" با آن لحن دستوری و نگاه طعنه آمیز و البته هزاران جمله ی تحقیر آمیز دیگر بودم.
طبق معمول بعد از هزاران بار سرزنش آن زن که با نگاه عجیبش انگار در افکار عمیقش غرق شده بود، به سراغ تحقیر و سرزنش خود رفتم. البته که تقصیر من بود، آخر چه کسی روز اول کاری اش آنقدر دست و پاچلفتی بازی در می آورد که منتظر اخراج شدن باشد؟ باید همان کاری را که سوفی گفته بود انجام می دادم.  چه نیازی به این کارهای مسخره بود؟!
بعد از دو دقیقه ای که کاملاً خودم را سرزنش کردم، متوجه شدم که مادام دیویس درحال صحبت کردن با من است.
"آهای دختر. حواست هست چی میگم؟؟
مضطرب نگاهش کردم. ابروهای خوش فرمش در هم کشیده شده بود و سر همچین چیز کوچکی ، صورتی که با آرایش آن را خفه کرده بود را با اخم کردن به گند می کشید. واقعا چرا نمی توانست کمی بیخیال باشد؟!
"از این به بعد علاوه بر خودت، رسیدگی به سارا هم به عهده ی توئه.
انگار باید با افراد بیشتری در این خانه آشنا می شدم. البته حق هم داشتند، یک زن تنها این خانه ی بزرگ را می خواست چه کار؟!
قبل از اینکه از او راجب هویت سارا بپرسم با گفتن جمله ی "نهار همیشگیم رو بیارید اتاقم" سالن را ترک کرد پس به ناچار با نگاهم دنبال سوفی گشتم و او را در گوشه ای از سالن درحال تمیز کردن و برق انداختن پنجره ها دیدم.
با رفتن نانسی به آشپزخانه سریع خودم را به سوفی رساندم و مثل بچه ای که در بغل مادرش به زمین و زمان غر میزند شروع به غر زدن کردم:
"دیدی باهام چطور رفتار کرد؟! اما این انصاف نیست. گفتم شاید اگه با غذا دلش رو بدست بیارم کارم راحت تر بشه.
سوفی تک خنده ای کرد و بدون توجه به قیافه ی عبوسی که به خود گرفته بودم، به کارش ادامه داد.
"طبقه ی بالا، دومین اتاق سمت راست اتاق ساراست. کارِت یکم سخته چون اون مریض شده. در واقع چندوقتیه که خوب نیست.
پس سارا همان دختری بود که آن مرد مسن راجبش حرف میزد.
"چرا؟!
با تاسف سری تکان داد و زمزمه کرد:
"تنهاست.
نفس عمیقی کشیدم. با این حس آشنایی زیادی داشتم. هنگامی که مدرسه می رفتم دوستانم را، هنگامی که در اوج خوشبختی بودم خانواده ام را و هنگامی که بیشترین امید را داشتم، کار مورد علاقه ام را از دست دادم. همه ی آنها بیش از حد به من حس تنهایی می دادند اما با این حال خوشحال بودم که دونفر از دوستانم برایم باقی مانده اند.
سری تکان دادم و از او دور شدم. ترجیح می دادم نگذارم آن دختر هم حس هایی که تجربه کردم را بیشتر از این تجربه کند. من قرار بود از این به بعد دوست او باشم. این بهترین کاری بود که می توانستم در زندگی بی ثمرم انجام دهم.
پله ها را سریع تر از آنچه فکر می کردم پشت سر گذاشتم و به اتاق مورد نظرم رسیدم. از بقیه خبری نبود و این نشان می داد که مادام درباره ی اینکه مسئولیت مراقبت از سارا به عهده ی من است، با آنها صحبت کرده و از کارهای آنها کاسته است.
از درون اتاق صداهایی به گوش می رسید که مرا وادار کردند چند دقیقه ای به آنها گوش دهم.
صدای دختر کوچکی بود که مشخص بود صدای خودش را در بعضی مواقع کلفت کرده و به طرز بامزه ای خودش را مخاطب قرار می دهد؛ انگار او همان سارا بود.
"امروز یه کتاب درمورد بزرگترین بستنی دنیا خوندم.
"اوه اوه خدا درست میشنوم؟! مگه اندازش چقدره؟
"حتی از یه مافین گنده هم گنده تره.
"یعنی به اندازه ی پرنس مافین؟!
"من شنیده بودم اون از پرنس مافین خیلی بزرگ تره انقدر بزرگتره که پرنس مافین توی دستش جا میشه.
"بستنیا دست دارن؟!
بامزه بودن لحن و حرف هایش باعث شد چند لحظه لبخند پهنی بر لب داشته باشم.
از لای در نگاهی به داخل انداختم و با نگاه اول دختر کوچکی که روی تخت نشسته بود و عروسک های انگشتی داخل انگشتانش بود را دیدم. موهای قهوه ای رنگ زیبایی داشت که آنها را مثل گوش های خرگوش با کش های رنگی بسته بود. پیراهن سفید رنگی نیز به تن داشت که او را درست مثل یک فرشته نشان می داد.
با همان لبخندی که بر لب داشتم تقه ای به در زدم و آروم وارد اتاق شدم.اتاق بسیار زیبایی بود با دیوار های کرم رنگ و پرده ی سفید رنگی که تور های پایین آن، آن را زیباتر هم کرده بود. رنگ تخت و ملحفه اش تشکیل شده از رنگ های صورتی و سفید بود و کمد بزرگ سفید رنگی همراه با قفسه ای در کنار آن که پر از عروسک های بامزه بود چشم را نوازش می کرد. حتی در این سن هم دوست داشتم در همچین جایی زندگی کنم،نفس بکشم و بخوابم.
در آخر نگاهم به سارا افتاد که با کنجکاوی آمیخته به ترس به من خیره شده بود. آروم سمت او رفتم و کنار تختش نشستم.
"خوشحالم که میبینمت سارا..من قراره دوست جدیدت باشم.
به عروسک های انگشتی اش نگاهی انداخت. انگار می خواست با آنها مشورت کند و پاسخ مرا بدهد.
"ولی من اجازه ندارم با کسی دوست بشم.
لبخند کمرنگی زدم. انگار آن زن حتی به این دختر کوچک هم رحم نکرده بود.
"مامانت خودش گفت میتونی با من دوست بشی.
گویا کمی از ترسش کم شده بود چون نزدیک تر آمد و پاهایش را از تخت آویزان کرد.
"موضوع پرنس مافینه
به یاد مکالمه ای که با عروسک های انگشتی اش انجام داده بود افتادم.
"اون دیگه کیه؟ عروسکته؟
عطسه ای کرد که باعث شد پتویش را روی شونه هایش بیندازم. به کلی این موضوع که او مریض شده بود را از یاد برده بودم.
"نه عروسک نه..اون تنها دوستمه. 
آب بینی اش را بالا کشید و ادامه داد:
"چند شبه که..نیومده پیشم. شبا خوابم..نمیبره
صدایش گرفته تر از قبل شد و باعث شد به او نزدیک تر شوم و آغوشم را برایش باز کنم. انگار تنها چیزی که می توانستم به او هدیه بدهم همین بود. حالا می فهمیدم که چرا او خوب نبود، مهم نبود اگر مادرش اجازه می داد که با کسی دوست شود یا اجازه نمی داد، او فقط برادرش را می خواست. تنها کسی که به ذهنم می رسید، برادری بود که سوفی راجع به آن با تاسف حرف میزد.
"تو..تو به مامانم خبر میدی؟
با ترس آشکاری گفت که باعث شد موهایش را نوازش کنم و لبخند گرمی بزنم.
"معلومه که نمیگم. امشب رو نیاز نیست منتظر پرنس مافین بمونی..من پیشتم. تو راحت بخواب.اگه اومد..بیدارت میکنم باشه؟
سر کوچکش را با اشتیاق تند تند تکان داد. 
او را از خودم فاصله دادم و کش موهایش را آرام باز کردم تا راحت تر بخوابد. همراه او دراز کشیدم و به قولی که به او دادم فکر کردم. یا شاید بهتر است بگویم به اینکه آن پسر بخت برگشته امشب پا به اینجا می گذارد یا نه فکر کردم؛ همزمان سر دخترک را نوازش می کردم. بیشترین چیزی که در دوران بیماری اش نیاز داشت، همین استراحت کردن بود و خوشحال بودم که حداقل از پس این کار بر آمدم.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.