با صدای ناله های خفیفی، چشمهایم را باز کردم.چند ثانیه ای به سقف اتاق خیره شدم تا دریافتم که هم اکنون کجا هستم. برای رسیدگی به سارا به اتاقش آمده بودم و بعد از خواباندن او، خوابم برده بود.
با شنیدن دوباره ی صدای ناله، اخمی کردم و روی تخت نشستم.همه جا مانند شب تاریک بود که مجبورم کرد چراغ خواب رومیزی کنار تخت را روشن کنم و به سارا نگاه کنم. زیر لب هذیان می گفت و ناله می کرد و همانطور که پتو را تا بالای شانه هایش کشیده بود، عرق می ریخت.
با نگرانی و با وجود تقلاهایش پتو را از چنگ مشت های کوچکش بیرون آوردم و دکمه های پیراهن سفید رنگش را باز کردم. از تب درحال سوختن بود و با چشمانی بسته به دنبال پتو می گشت.
سریع از تخت پایین رفتم و به دنبال پیدا کردن ظرف آب و حوله از اتاق بیرون دویدم.
"هیییی
با برخورد به چیزی، تلو تلو خوران عقب رفتم و دنبال چیزی که به آن برخورد کرده بودم گشتم.
"اما اینجا که ستون نبود!
زیر لب به خاطر نبود هیچ نوری در راهرو ها غر زدم و دوباره به راهم ادامه دادم. از پله ها پایین رفتم و خود را به سرعت به آشپزخانه رساندم. ظرفی را پر از آب کردم و بعد از باز کردن حدوداً شش کشو، در کشوی هفتم حوله ی تمیزی پیدا کردم و آن را همراه با ظرف آب به طبقه ی بالا بردم.
با دقت قدم هایم را تا رسیدن به اتاق برمی داشتم تا دوباره به چیزی برخورد نکنم. از پای راستم برای باز کردن در استفاده کردم و داخل رفتم. سریعاً ظرف آب را روی میز کنار تخت سارا گذاشتم و به او نگاه کردم. عروسک جدیدی در آغوش گرفته بود که در اتاقش ندیده بودم. توجه زیادی به آن نکردم و حوله را خیس کرده و آرام آرام به پیشانی،گونه ها،گردن و ترقوه هایش کشیدم. ابتدا می لرزید و با همان چشمهای بسته، دست هایم را پس می زد ولی کمی بعد، به سردی حوله عادت کرد و دمای بدنش کمتر شد.
بعد از آن که کاملاً آرام گرفت، حوله را در ظرف گذاشتم و دکمه های لباسش را دوباره بستم، پتو را به طوری که فقط پاهایش را بپوشاند بالا کشیدم تا بیشتر از این احساس سرما نکند.
تصمیم گرفتم بقیه ی شب را بیدار بمانم تا اگر دوباره حال او بد شد، زودتر متوجه شوم. به این فکر کردم که آنقدر خسته بودم که گذر زمان را متوجه نشده و تا این زمان خوابیدم؟ اصلاً چرا سوفی یا بقیه مرا بیدار نکردند؟ یعنی مادام دیویس از این موضوع عصبی نشده بود؟ به نظر نمی آمد آدمی باشد که بگذارد زیردستانش در ساعت کار به خواب بروند. به هرحال شانه ای بالا انداختم. انگار او زیاد به من اهمیت نمی داد یا شاید سرش آنقدر شلوغ بود که نتواند با من سر و کله بزند.
سری به تأسف تکان دادم و به سارا و بعد عروسکی که در کنارش روی تخت افتاده بود نگاه کردم. دوباره به یاد آوردم که قبل از آمدنم به این اتاق و آشنا شدن با سارا، آن را اینجا، آن هم روی تخت، ندیده بودم.
پس چه کسی آن را آورده بود؟ حتی بعد از شنیدن صدای ناله سارا از درد هم آن را روی تخت ندیده بودم. با عروسک های انگشتی سارا که کنار تخت بودند خیلی متفاوت و البته بزرگتر بود پس امکان نداشت آن را ندیده باشم. عجیب بود چون به نظر نمی آمد در این زمان کمی که به آشپزخانه رفتم، مادام دیویس و یا شاید کس دیگری بتواند به اینجا بیاید.
نمی توانستم بگویم کنجکاو نشدم چون اکثراً همه چیز مرا خیلی کنجکاو می کند.
با تردید به سارا نگاه کردم. عمیقاً خوابیده بود و به نظر نمی آمد دوباره بیدار شود. هنوز مردد بودم اما خیلی دلم می خواست حالا که اطراف خانه خلوت است، در آن گشتی بزنم و بفهمم چه کسی در غیاب من ممکن بوده است به اتاق آمده باشد.
آرام از روی تخت بلند شدم و دوباره به سارا نیم نگاهی کردم. به سمت در رفتم و بی صدا آن را باز کرده و از اتاق بیرون رفتم.
به اطراف نگاه کردم. همه جای راهرو تاریک بود. به در انتهای راهرو چشم دوختم. درِ همان اتاقی بود که هیچکس اجازه ی رفت و آمد به آن را نداشت.
"باید بخاطر سارا هم که شده در مورد این موضوع با اون زن صحبت کنم.
زیر لب این جمله را تکرار کردم و با دقت قدم برداشتم. از پله ها به طبقه ی پایین نگاه کردم و از راه پله گذشتم. ترجیح می دادم بالا را به خوبی بگردم و سپس به پایین نگاهی بیاندازم.
در اتاق اول چیزی جز خرت و پرت هایی که هرکسی ممکن است در خانه اش نگهداری کند دیده نمی شد. از جمله پیانوی خاک خورده که حتی نمی دانم به چه دلیل آن را خریده اند وقتی مادام حتی زحمت نگاه کردن به آن را به خودش نمی دهد.
اتاق سوم اتاق مادام بود که اگر احتیاط نمی کردم و به آرامی در آن را باز نمی کردم، حقوقم را که نمی داد هیچ، از من شکایت هم می کرد. چراغ مطالعه مجلل کنار تختش با آن نور کور کننده روشن بود و حتم می دادم خودش بیدار باشد چون کسی نمی تواند با وجود نور آن حتی بمیرد،چه برسد به خوابیدن.
دم عمیقی گرفتم و با صدای هرچند آرام، آن را بیرون دادم و از اتاق او گذر کردم. اتاق چهارم یا همان اتاق ته راهرو که از همان اول هم گویا برای من دلیل محکم سرک کشیدن به این خانه بود، دری متفاوت داشت. از دور این تفاوت حس نمی شد اما می توانستم با تمام وجود حس کنم تمام خانه، حتی آن اتاق های پر از خرت و پرت، بازسازی شده اند به غیر از این اتاق. دَرِ اتاق مانند اتاق های دیگر، چوبی بود اما نشانه هایی از خشونت..تو رفتگی و کنده کاری هایی که به نظر می آمد با چاقو به این شکل در آمدند دیده می شد.
" با اون چیکار کردین..
لب گزیدم و با آن که اطمینان داشتم در اتاق قفل است، دستم را به دستگیره گرفتم.
"بازم توی هرزه..تو حق نداری اینجا باشی
با صدای مردی که خوشبختانه چندان بلند نبود که دیگران را بیدار کند از جا پریدم. درحال برگشتن به سمت او بودم که با خشونت مچ دستم را در دست گرفت و همراه خود کشید. تقلا می کردم و سعی می کردم دستم را بیرون بکشم اما قوی تر از آن بود که بتوان کاری کرد. مرا از راه پله پایین برد و سمت در ورودی کشید.جیغ نسبتا بلندی کشیدم اما می دانستم خانه آنقدر بزرگ است که صدا به اتاق های طبقه بالا نمی رسد. در باز شد و با شتاب به بیرون انداخته شدم.
دست هایم را در مقابل صورتم قرار دادم تا به زمین برخورد نکند و این باعث حس سوزش در آرنج و ساعدم شد.
"از اینجا گم شو تا بلای بدتری سرت نیاوردم.
اشک هایم با عصبانیت آمیخته به درد و تعجب سرازیر شدند. حتی دقیقا نمی دانستم چه گناهی داشتم که سزاوار چنین رفتاری بودم. حتی نمی دانستم او کیست، چه کاره است، از جانم چه می خواهد.
چهره اش در تاریکی خانه واضح نبود اما هنگامی که بیرون بودیم، توانستم در نور کمی که چراغ های اطراف ایجاد می کردند، چشم های عصبانی و آغشته به خونش را ببینم؛ هرکسی بود، گویا تا حد زیادی مست بود و از منی که نمی شناخت، به شدت متنفر.
دهانم را باز کردم تا حرفی بزنم اما او داخل شد و در را محکم پشت سرش بست.
سوزش دست هایم دوباره به سراغم آمدند اما در حالی نبودم که بتوانم به دست هایم خیره شوم و به این پی ببرم که زخم هایش تا چه حد است.
به سختی از جایم بلند شدم. نگران سارا بودم که وقتی بیدار می شد، چه حالی ممکن بود داشته باشد. باید داخل می شدم اما چاره ای نبود؛ باید به خانه برمی گشتم و خود و زخم هایم را جمع و جور می کردم. تا صبح چیزی نمانده بود و دوست نداشتم سارا با دیدن وضعیتم، به وحشت بیفتد.
لنگان لنگان، نیمه ای از خیابان را طی کردم. پاهایم درد می کردند اما مطمئن بودم خونریزی ندارند.
"اون دیگه کی بود..روانی
ناسزاهایی به آن مرد می گفتم اما درمانی برایم نبود.همانطور که تکه های آستین پاره شده ام را به دور دستم می پیچیدم، قدم برمی داشتم و پس از آن، دست چپم که کمتر آسیب دیده بود را داخل جیب لباسم فرو کردم و تلفنم را برداشتم؛ خاموش بود. با درماندگی روشنش کردم و از اینکه کمی شارژ، حداقل برای زنگ زدن داشت، نفس راحتی کشیدم.
" خدایا شکرت.
تاریخچه تماس هایم نشان می داد حداقل چند صدباری جیمی و چندبار هم کریس، تلفن کرده اند.
زمان خوبی برای خوشحالی از توجهشان نبود پس به سرعت به جیمی زنگ زدم. بار اول، جوابی نداد اما برای بار دوم صدای خواب آلودش در گوشم پیچید.
"هانا؟! توی لعنتی..کدوم گوری بودی نمیدونی من و کری..
مجال ادامه دادن به او ندادم و با خستگی حرفش را قطع کردم.
"جیمی..لطفا بیا دنبالم. آدرسمو برات میفرستم.
بی تردید گوشی را قطع کرده و آدرس را برایش فرستادم. او هم سعی نکرد دوباره زنگ بزند.
همانجا، در گوشه ای از پیادهرو نشستم و سرم را به دیوار مغازه ای که به نظر می آمد گلفروشی نسبتا کوچکی باشد، تکیه دادم.
به آن خانه فکر کردم.. به سارا، سوفی، مادام، آن مرد خشمگین و حتی پرنس مافین..
نمی دانستم می خواهم فردا به آن دیوانهخانه بازگردم یا نه..