ارتعاش سیاهی : ۱
4
98
1
2
چشمهایش سرخ ومتورم شده بودند و دستانش از درد و شدت جادو میسوختند. بدنش توان ادامه دادن نداشت اما ناچار بود که دفاع کند. باید میایستاد و میجنگید یا از مهلکهای که درونش گیر افتاده بود، فرار میکرد. برای او فرقی نمیکرد. در هر دو صورت راه نجاتی وجود نداشت، آنها بدون شک او را میکشتند.
پیکانهای فلزی، هوا را میشکافتند و به دیوار جادویی برخورد میکردند. میتوانست ارتعاش دیوار را هر لحظه پس از برخورد حس کند. امیدوار بود حداقل تیرها به اتمام برسند تا بتواند برای مدت بیشتری دیوار را نگه دارد.
صدای ناله و فریاد دور تا دورش را فرا گرفته بود و مثل ناقوسی درون سرش زنگ میزد. سرش را بر نگرداند، نمیخواست نگاهش به بدن های خونین و سوختهشده دوستانش بیفتد. نباید جان صدها نفر را فدای احساسات خودش میکرد.
-تکتک سلولهایمان را برای مردممان به کار خواهیم گرفت. زندگی، داشتهها و هر ارتعاش جادویمان متعلق به امنیت و آرامش این شهر است...
زمانی فهمید که دیگر نمیتواند از کسی دفاع کند که دو زانو روی زمین افتاد. نوک انگشتانش زق زق میکردند و سوختگیشان نامعمول بود اما دیوار را، هرچند ضعیف تر، ولی هنوز پا برجا نگه داشته بود.
-جادو، به ازای هرچیزی که خلق میکنه، چیز دیگهای رو ازت میگیره؛ به این میگن تعادل. باید مراقب باشی که بیش از اندازه بهش تکیه نکنی چون همونقدر که مفیده، میتونه کشنده هم باشه.
صداها درون سرش به تدریج به سوتی ممتد تبدیل میشدند. جادو داشت عصب هایش را از کار میانداخت.
چشمهایش را بست و تمام قدرتش را درون دستهایش ریخت که از شدت جادو میدرخشیدند. زمان زیادی نگذشت که صدای شکافته شدن هوا توسط تیر و برخورد آن با پشت سرش را شنید؛ دیوار کاملا محو شده بود.
نا امید روی زمین افتاد. نفس هایش به شماره افتاده بودند و بوی خاکستر و خون سرش را به دوران انداخته بود.
-ربکا؟ صدامو میشنوی؟ ربکا؟
چشم های دردناکش را به سختی باز کرد. سیاهی محو شد و جایش را به تصویر واضحی از صورت صاحب صدا داد. پسرک با نگرانی به او خیره شده بود.
مدتی طول کشید تا توانست همه چیز را به یاد بیاورد. جنگ، جادو، مردم، قلعه.
سرش را با کنجکاوی گرداند تا مکانی که در آن قرار داشت را ببیند. صدا ها همچنان وحشیانه به گوشهایش هجوم میآوردند؛ درون قلعه بود.
به دستهای سوخته و دردناکش خیره شد. به راستی چه چیزی از او بی میآمد؟ دوباره جنگیدن؟ تا کِی؟ میدانست هر چقدر هم که قلعه مقاومت کند، ارتش سرخ بالاخره سر میرسد و همه را از دم تیغ میگذراند. باید کاری میکرد.
دستش را به دیوار سنگی و سرد تکیه داد و بلند شد. دامن شبرنگش را تکاند. تصمیمش را گرفته بود اما هنوز نمیدانست عملی کردنش چقدر میتواند درست باشد.
پله های مخروبه قلعه را به سرعت طی کرد. هیچ کس جلویش را نگرفت. همه در محوطه قلعه جمع شده بودند و بقیه در زیرزمین.
آخرین اتاق قلعه چندان دور نبود اما شیب تند پله ها باعث شد به نفس نفس بیفتد. چشمش به کلماتی که به دقت و درشت روی در حک شده بودند افتاد.
انبار قلعه
اما با وجود آن قفل محکمی خورده بود که طلسم به راحتی کارش را ساخت.
اتاق، پر بود از وسایلی که به نظر بی ارزش میآمدند. چند تیر دان خالی و شمشیر های زنگ زدهای که روی دیوار نصب شده بودند و کاغذ هایی که به زور درون قفسه ها چپانده بودند. اما هیچکدام برایش اهمیتی نداشت.
-سوگند میخوریم که در راه حفاظت از مردممان تا آخر بایستیم و از وسوسه ها و جادوی سیاه پرهیز کنیم...
انتهای اتاق، دیوار سنگی محکم خودنمایی میکرد. دستش را روی تکه سنگی گذاشت و چند کلمه زیر لب زمزمه کرد. سنگ با صدای مهیبی لرزید و سپس دیوار از جا کنده شد و چرخید. محوطه تاریک آن سوی دیوار به خوبی نمایان بود.
چند لحظه طول کشید تا چشمهایش به تاریکی عمیق عادت کنند. به اطراف نگاهی انداخت. چندین مشعل کهنه و خاموش، با فاصله های منظم از همدیگر به دیوار متصل بودند و به محض اینکه یکی از آنها را در دست گرفت، همگی تا انتها شعله ور شدند.
دالان رودر رویش باریک و پر پیچ و خم بود. هرچه جلوتر میرفت، هوا را کمتر احساس میکرد.
انتهای دالان تاریک بود. دستهایش را به عنوان راهنما حلو برد تا بتواند چیزی را لمس کند. چندین متر در تاریکی پیش رفت تا سر انجام به جسم سرد و ناهمواری برخورد کرد.
دستهای دردناک و سوخته اش، سرما را دیوانه وار درون خودشان فرو میکشیدند. انگشتهایش را روی ناهمواری های کج و معوج به حرکت در آورد. میتوانست نظم کنده کاری های روی سنگ را احساس کند.
-ساریستارا، ریمانو واتیکو، آنیسته وِرانتو سیرانِ، روستیان ساکورا...
کلمات، با هر تلفظ از روی سنگ محو میشدند. تمام تلاشش را کرد تا توانست وِرد را با زبان عهد ساکورا به یاد بیاورد. دانه های عرق روی پیشانی اش میدرخشیدند. ورد خواندن کار آسانی نبود..
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳