سنگ مثل هوای جاری درون کوهستان از زیر انگشتانش محو شد. دستش را جلوتر برد تا بتواند کتاب را پیدا کند.
نوک انگشتش با چیزی برخورد کرد. ارتعاش ناگهانی باعث شد دستش را به شدت عقب بکشد. جرقه های جادو درون تاریکی عمیق به خوبی مشخص بودند.
چشمهایش را بازتر کرد و دوباره دستش را برای گرفتن کتاب جلو برد. جلد چرمش بعد از هزاران سال هنوز سالم و صیقلی باقی مانده بود.
نور های کوچک و لرزان الکتریکی که د اثر برخورد دستش ایجاد شده بودند، درون فضا پراکنده شدند. حیرت زده به موجودات خاکستری رنگ نورانی که از لابه لای انگشتانش به هوا میجهیدند نگاه کرد. بالاخره به آن دست پیدا کرده بود.
نور ها همه جا را روشن کرده بودند. توانست حکاکی هایی با زبانی ناشناخته را روی جلد کتاب ببیند اما جرئت این را نداشت که کتاب را باز کند.
-جادوی سیاه میتونه عواقب وحشتناکی داشته باشه. نمیتونم چیز زیادی راجع بهش بگم اما اینو بدونین که تحت هیچ شرایطی نباید سراغش برین؛ تحت هیچ شرایطی!
قلبش از یاداوری حرف های سامانتا می لرزید. جادوی سیاه؛ ممکن بود با او چه کار کند؟ مرگ؟ یا تبدیل شدن به موجودی منفور و وحشتناک؟
چشمهایش را بست تا افکار را از خودش دور کند. نمیدانست حق با کیست اما قول داده بود که از مردمش دفاع کند؛ با هرچیزی و به هر قیمتی.