مغازه های فراموشی : پیاده
0
18
0
1
به نام خداوند بخشنده مهربان
روی کاشیهای خیس پیادهرو راه میروم. به این فکر میکنم که چرا من به هر کفپوشی میگویم کاشی. بعد به خودم گیر میدهم که چرا مدام به خودم گیر میدهم. هنوز بوی نم باران را حس میکنم. در هوای مملو از نفسهای عابرین خیابان نمیتواند پنهان شود. معلوم است که تازه باران زده. برای کسی است که تازه به دنیا آمده باشد. یعنی این که از سیر و سفر در دنیایی دیگر تازه عزم برگشتن به جهان همهی آدمها را کرده باشد. با یک نفس معمولی تکتک قطره های ریز و درشت باران پیش چشماش مجسم میشود. همزمان که ابر ها نوید بارانی دیگر را میدهند، اتفاق می افتد. زندگی پر سرعت شده. یا شاید، از پیش پرسرعت تر شده. شاید همیشه اینگونه بوده و هست که رویداد ها خبر رسان رویداد های دیگرند. مثلا وقتی باران میبارد خبری تازه میرسد: به زودی باران بند می آید؛ یا باران بند خواهد آمد. البته، اگر بند آمدن باران، مثل آمدنش یک رویداد به حساب بیاید. آیا وقتی باران میبارد؛ برای همه میبارد؟ یعنی هر کسی که بارشش را میبیند میفهمد که دارد باران میبارد؟ چه دارم میگویم، مغازه را رد کردهام. تا مغازه بعدی پنج شش دقیقه راه است و سیگار ندارم.
چه قدر در این هوای میان بارانی، سیگار خوب است. آری سیگار خوب است. متاسفانه یا خوشبختانه، هیچ چیز نمیتواند در این لحظات جای دود تلخ و گس سیگار را بگیرد. فکرش را بکن؛ باران بند آمده و دیگر نمیبارد. چه قدر زود آمد و چقدر زود رفت. انگار نه انگار که در طول بارشش چشم دوخته بودی به چشم های آبیاش. انگار نه انگار یک لنگه پا ایستاده بودی تا قد و بالایش را تماشا کنی و حض کنی از زیبایی اندامش. انگار نه انگار که میخواستی در بودنش خودت را نابود کنی که تنها چیزی که باشد او باشد. که در او حل بشوی که به زیبایی او باشی. او شدن را انتخاب خود بودنت کنی. میرود. خیلی ساده. انگار نه انگار. همان خودی را که دادی هم با خود میبرد. انگار هیچ حواسش نیست. از دست میدهی. خیلی راحت. سیگاری ها میدانند. وقت هایی که آدم چیزی را از دست میدهد؛ حس میکند آن چیز که از دست رفته، دستی داشته، و با آن دست طناب بسته شده دور دلت را گرفته، و با هر گام دور شدنش ندانسته یا شاید هم دانسته، دلت را تنگ و تنگ تر میکند. شاید همه بدانند؛ اما سیگاری ها خوب میدانند که با دل تنگ، تنها چیزی که میتوان قورت داد دود گس و تلخ سیگار است. لامذهب آب روی آتش خاکستر شدهای است که باران با آمدنش خاموشش کرده. بدون این که حتی خاکستری را بشورد. خاموش میکند و میرود و تنگ میشود و تو میمانی و سیگار و دودش. این یک طرف قضیه است البته. طرف دیگری که باز سیگار میایستد هم جریانی به راه است. خب سیگاری ها میدانند. هر زمان خالی، مطلقا خالی، یعنی زمانی که زندگی هیچ نیازی به بودنت ندارد زمان دود کردن سیگار است. شاید باید بگویی چگونه میشود زندگی به بودنت احتیاج نداشته باشد. خب با مثال درمیآید. مثلا زمانی که توی ماشین نشستهای و منتظری که به مقصد برسی. مثلا زمانی که ساعات کاریات را گذراندهای و همکار و صاحبکار و همه در راه خانهاند. مثلا وقتی که نوشیدنیات را تا ته سرکشیده ای و چیزی نمانده. نوعش هم فرقی نمیکند. چای، قهوه، آّب میوه، عرق. این زمان هاست که زندگی به بودنت احتیاج ندارد و تنها چیزی که میچسبد یک نخ سیگار است. آن هم با حسی ناب و خالص. مثل لحظهی پیروز شدن. فتحی که بعد از آن هیچ فتحی در دستور کار نیست. سیگار پیروزی. بند آمدن باران هم همین است. باران که شروع میشود؛ اگر توی خانه باشی، ابتدا صدایش را میشنوی. بعد با شوق و ذوق در و پنجره را باز میکنی و عطرش میپیچد توی دماغ و خانهات. بعد میبینی. قطره های ریزی که بر پس زمینهی آسمان و دیوار آجری و درخت و حوض و چمن و گل و گلولای تر شده و همه چیز دیده میشوند. چکه چکه زمین خوردن و پخش شدنشان. جمع شدن و آب شدنشان. مثل برکه ای کوچک شدنشان. همینجاست که میفهمی دارد باران میبارد؛ و بالاخره آمده که بماند. بعد با خیال راحت میروی و چای میریزی. با اهل خانه-اگر کسی باشد- شوخی میکنی و مسخره بازی در می آوری، به روی خودت توی آینه لبخند میزنی و احتمالا با موزیکی که پلی کرده ای چرخی هم میزنی. بعد دوباره بر میگردی لب پنجره و میبینی باران بند آمده. نفس راحتی میکشی. ناوودون و چکیدن قطره ها و صدایشان. به آسمان نگاه میکنی. هوایش خیس است. خنک است. با نفسی عمیق دوباره دماغت را پر میکنی و پس از مکث؛ یک نخ سیگار روشن میکنی و به دور دست ها نگاه میکنی. که شاید منظره اش یک شهر با خانه های خیس باشد، یا جنگلی از درخت های سیب یا کاج، که آن ها هم خیساند.
صدای خندهی دختری مثل پتک میخورد به پیشانیام. سرم را بالا میآورم. اینجا کجاست. به جلو و پشت سرم نگاه میکنم. مغازه دومی را هم رد کردهام. در فکر این که سیگار مرغ عذا و عروسی است یادم رفته که بایستم و سیگار بخرم. حوصله عقب گرد کردن را ندارم. اما دلم میخواهد. چرا انقدر فراموش کار شدهام؟ پسری هیکلی، تنه ام میزند و دوباره به خودم، خودی که وسط پیادهرو ایستاده و دستش به چانهاش ماسیده برمیگردم. به آسمان نگاه میکنم و چشم هایم میدرخشد. دماغم را بالا میکشم و بیخیال میشوم و میروم به سمت خانه.
خود را بنویسید
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳