حُس : ارزش آرامش 

نویسنده: Winking

ماما شری همیشه میگفت:
《میشه یه روز دکتر شدنت رو ببینم؟البته من زنده نمیمونم ولی تو قبول شدی بیا سر خاکم و بگو.》
منِ نه ده ساله همش میگفتم دور از جون و...حتما قبولی م رو میبینید و...
اما کاش امکان پذیر بود.
من بچه ی درسخوانی بودم و همیشه از مطالعه درس زیست شناسی و حل مسائل ریاضی لذت میبردم.پس این دلیل غیر ممکن بودن این مسئله نیست.
وای!ببخشید گیجتون کردم.باشه باشه!از اول میگم من یعنی حُس داستان که بودم و چه کردم و چه شد که این شد.
داستان برمیگردد به تابستان دو سال پیش.همون موقع ها که این ویروس مزخرف و منحوس وجود خارجی نداشت.
البته داشت ولی انقدری دلم ازش خون نبود.
در اتاقم در حال خواندن زیست گیاهی بودم که تلفن خانه زنگ خورد.مامان گوشی را برداشت و کمی بعد صدای هق هق گریه اش بلند شد.با هیجان درس را رها کردم و از اتاق بیرون زدم.
_مامانننن....مامان چی شده؟
ولی جوابم را نمیداد.
بابا همانطور که عینک سورمه ای رنگش را روی دماغش تنظیم میکرد با ابرو های در هم رفته و اخم گفت:《تو درس میخونی یا فال گوش وای میستی؟》
_بابا چیشده؟؟؟؟دارم میمیرم از ترس مامان که هیچی نمیگه تو بگو لااقل!
_هیچی مامان بزرگت....
_فففف...وت شده؟
ده سال پیش در همچین موقعیتی خبر تصادف بابا بزرگ را داده بودند.
_نه پدر جان!چیه هی جو میدی!
نفس عمیقی کشیدم.قلبم تند تند میزد.نمیدانم چه احساسی بود.
پس مشکل چه بود؟
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.