حُس : کاسه ای زیر نیم کاسه 

نویسنده: Winking

در دلم آشوب بود.منتظر بودم بابا هر چه زودتر جوابم را بدهد.
صدای بلند تلویزیون مثل مته در سرم فرو میرفت و دلم میخواست تخته سنگی را به سمت آن پرت کنم.
_هیچی حال ماماشری خوبه...فقط جواب آزمایشش یکم بالا و پایین شده.
_آخیش!
واقعا خیالم راحت شده بود.فکر نمیکردم این احساس آرامش انقدر زود گذر و موقت باشد.
برای اینکه آن لحظه را فراموش کنم به سمت یخچال رفتم.
_عه بستنیییی!...اَه توش لوبیا سبز خورد شده س که!ولش پیتزای دیشب رو میخورم.تو اینم که فقط بریده های نون کنارش باقی مونده -_- کار باباعه!شک ندارم.
پس از مدتی کلنجار رفتن با یخچال یاد این افتادم که پن کیک درست کنم.شما که غریبه نیستین حُس عاشق آشپزی و شیرینی پختن است.مخصوصا مخلوط کردن مواد با هم.
حُس عاشق خیلی چیزاس.آهنگ گوش کردن،حل مسائل فیزیک و محاسبات ذهنی،خواندن کتاب های کمپبل،گذراندن وقتش با دوستان و پیاده روی و....
کلا هر چیز که حالش را بهتر کند را دوست دارد.
برای خوب کردن حال خودش تلاش میکند و این کارها بهش کمک میکنند.
اما امان و هزار امان از بابا!
_انقد آشپزخونه رو کثیف نکن!
مواد رو حروم هرشت نکنیی!
مراقب باش نسوزیا!
_باشه بابا میدونم.
_آره تو همه چی میدونی برای همینه امتحانت شدی ۱۹/۲۵ جای ۲۰!
هر چه زودتر مخلوط کردن مواد پن کیک را تمام کردم و مشغول سرخ کردن آنها در ماهیتابه شدن.
_من از شبی میام که توش ستاره سو سو نداره......
_حُس تورو ارواح امواتت نخون!
بله درست فهمیدید حُس هر وقت که مشغول کاری مثل آشپزی و یا هر چیز دیگر که نیاز به تمرکز دارد مثل درس خواندن میشود ناخود آگاه شروع به آهنگ خواندن میکند و با حمایت فراوان پدر و مادر خود رو به رو میشود.
پن کیک ها آماده شده بود.مربای به را بر انها مالیدم و بشقاب به دست به سمت اتاق رفتم.
_چیزی ته مایتابه نمونده بود بخوری تهشم؟
عاشق متلک انداختنای بابا هستم.
_بابا انگشتم سوخت!
_نگفتم از پسش بر نمیای ببینم چه گندی زدی!
_هههه چاخان کردم.
کتاب فیزیک را جلوی خودم باز کردم و مشغول تست زدن شدم.
به تست دوازدهم که رسیدم یاد این افتادم که تمام این مدت به مامان توجهی نکردم و سرگرم کار خودم بودم با سرعت از اتاق بیرون آمدم و چشم غره بابا اولین صحنه ای بود که در جلوی چشمانم مجسم بود.از کنار او گذشتم.خیلی نگران حال مامان بودم.خواب بود.معمولا هر وقت ناراحت میشد خوابش میگرفت.
حس کردم بابا چیزی را مخفی میکند ولی حوصله بحث کردن با او را نداشتم پس به سرعت به اتاقم برگشتم.
این بار پیوستگی بیشتری داشتم و از ساعت ده صبح تا یک و نیم که ساعت ناهار بود تست فیزیک و فارسی زدم.
ناهار را داغ داغ و هول هولکی خوردم.
دانشمندان می گویند بعد ناهار خوردن نخوابید اما حُس معتقد است که هیچ چیز آرامش بخش تر از خواب بعد از ناهار نیست!
در خواب فرو رفتم.خواب دیدم ،کرونا که دو سه ماه آمده است همه اش خواب و خیال من بوده و حال با دوستانم در حال شادی کردن در کنار دریا هستیم و این شادی ها بیش از حد رویایی ست.رویا دیدن ادامه دار بود تا اینکه از خواب بیدار شدم.صورتم و پیراهن رکابی خاکستری رنگم خیس عرق بود.لعنت به این گرمای تابستان که حتی در پنج عصر هم زهر آفتاب نریخته بود.
به سرم زد به ماماشری زنگ بزنم.معمولا پنج یا شش عصر بهش زنگ میزدم.
زنگ زدم.بوق خورد.یک بار!دو بار!سه بار!جواب نداد.اما چهارمین بوق که خورد صدایش را شنیدم.
_الو پسر خوبی؟
_سلام ماما شرییی خوبم خوبی؟
_خوبم عزیزم الحمد الله!
مثل همیشه لحن مهربان و لطیفی داشت اما صداش مثل قبل شاد نبود انگار چیزی شده بود...
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.