حُس : چرا دلتنگ هم بودیم؟

نویسنده: Winking

_ماماشری حالت خوبه؟خیلی دلم برات تنگ شده ها!
_دل به دل راه داره عزیزم منم دلم برات تنگ شد نمیای پیش من؟

ماماشری در شمال ایران زندگی میکرد و من در جنوب.
درست است که من تنها عضوی از خانواده هستم که در جنوبی ترین نقطه کشور بدنیا آمده م اما اصالتا شمالی و عاشق شمال و چای و کلوچه ،دوغ آبعلی ،گوش ماهی جمع کردن و....چیزهایی ازین قبیل هستم.
بعد از به دنیا آمدنم من ، دو خواهر بزرگترم به همراه مامان و بابا به مدت ۱۰،۱۵ سال و یا حتی بیشتر در جنوب زندگی کردیم.با فرهنگ و آداب و رسوم مردم خون گرم و مهربان جنوب تا حدی آشنا شدیم.
اولین خاطراتی که از زندگی در جنوب یادم می آید چیز هایی محو از پارک های ساحلی است.
لذت بالا و پایین پریدن!با ذوق و شوق نشستن روی تاب.
شعر کودکانه ی《تاب تاب عباسی خدا منو نندازی》را میخواندم و تاب را جوری در هوا به دور خودم میچرخاندم که دو زنجیر فلزی آن به دور هم گره بخورد پس از آن در خلاف جهت میچرخیدم که تا گره باز شود.
عجیب است اما خاکی شدن دمپایی هایم هنگام بازی در ساحل را هم به یاد دارم.انگار ترس از کثیف شدن نداشتی،حس خوبی بود.
بعد از آن دوران پیش دبستانی و مهد کودک را یادم است که آن موقع بنابر موقعیت کاری مامان و بابا دو سه تا کودکستان عوض کردم.
اما بهترین خاطراتم مربوط به کودکستان دوم است.به مربی ام میگفتیم خاله سمیه.آن موقع حدودا بیست و یک سالش بود.
دختری لاغر و قد بلند بود.چشمانی سبز رنگ ، دماغی صاف و کشیده و صورتی کک مکی داشت.
همیشه برای من و دو دوستم با صدای نازکش قصه میخواند از کدو قلقله زن بگیر تا سیندرلا.

بعد از آن به دبستان ، راهنمایی و دبیرستان رفتم.
و تنها در تعطیلات عید و تابستان موقتا به تهران و از آنجا به شمال میرفتیم تا ماماشری را ببینم.آخر خیلی سخت بود که در طول هر سال تحصیلی تنها راه ارتباطی با مادر بزرگت تماس تلفنی باشد.
البته قدیم تر ها زمانی که بابا بزرگ در کنارمان بود و ماماشری برایم یک بسته پست شامل یک قوطی خمیر بازی و یک پکیج سی دی《آلوین و سنجابها》را پست کردند و من بسیار ذوق کردم.
بعد از آن خیلی دلم میخواست از طریق پست با هر دوی آنها در ارتباط باشم اما خب نشد و عوضش من در دوران راهنمایی و دبیرستان بسیاری از کتابهای درسی و غیر درسی ام را از اینترنت سفارش میدادم و با پست تحویل میگرفتم.اما این بسته ها کجا و آن بسته کجا!
کاش میشد در اتاق م دریچه ای جادویی بود که از خانه ما به خانه ماما شری راه داشت تا سری به او بزنم و بغلش کنم.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.