میدانید دلخوش بودن به اندازه که باشه بد نیست.مثلا همین حُس قصه ی ما که من بودم خیلی از اوقات دل خود را به چیزهایی کوچیک خوش میکرد.
شب بود.صدای جیر جیرک ها بلند شده بود! اصلا علامت شب ها همین بود.
در جلوی آینه ای ایستاده بودم و به چهره م نگاه میکردم و متمرکز شده بودم.
پسری، با موهای فرفری که فرفر های جلوی سرش به سمت پایین پیچ خورده بودند و حالت چتری گرفته بودند و خالی کوچک بر گونه راستش داشت به همراه دو چشم قهوه ای سوخته که در پشت شیشه های ویترین عینکش بود بمن زل زده بود.
_چته اوشکول؟چرا چپ چپ نگاه میکنی بزنم شتک ت کنم؟حرف بزن دیگه لامصب!
بابا سر طاسش را میخاراند چپ چپ بمن نگاه کرد و گفت: 《پروفسور عوض این وقت تلف کردنا برو یکم درس بخون!》
پروفسور کلمه ای بود که ماماشری مرا با آن صدا میزد ولی بابا با من شوخی میکرد.
به مامان نگاه کردم.بیحال بود و با گوشی اش در حال دیدن ویدئو های آشپزی اینستاگرام بود.معلوم بود بغض کرده ولی من کاری نمیتوانستم بکنم.به اتاقم رفتم و یک پاستل گچی برداشتم و بی هدف بر صفحه دفتر نقاشی ام کشیدم.
یادم می آید زمانی که به کلاس هشتم میرفتیم معلم هنرمان هر بار به ما سفارش میکرد تا وسایل جدیدی بیاوریم و هنر جدیدی را بیاموزیم.یک بار مداد کنته ، بار دیگر مداد رنگی ،گواش ، آب رنگ ، پاستل ، سفال ، داستان نویسی....!
وچه زنگ لذت بخشی بود.شاید دلیلش این بود که او در زنگ هنر تنها به نقاشی ساده با مداد رنگی بسنده نمیکرد.
بگذریم.نقاشی کشیدن بی هدف هم از دلخوشی های من است.
گاهی اوقات نتیجه بی هدف کشیدن از یک نقاشی هدفمند بهتر میشود.برای همین به وسیله ی نقاشی در دستم اعتماد میکنم و تا انتهای مسیر با آن همراه میشوم به امید یک اثر زیبا.
بعد از آن از قفسه کوچک اتاقم کتاب داستانی برداشتم.بر روی کاشی های سفید اتاق پهن شدم.
خنکی کاشی در آن گرمای مزخرف تابستانی واقعا مثل یک آیس پک در دستان تشنه ای در کویر بود!
بعد از آن خواندن کتاب داستان و فکر کردن به دیالوگ های قهرمانان آن هدفون مشکی مامان که اغلب اوقات دست من بود را روی سرم گذاشتم و شروع به گوش دادن به آهنگ های مورد علاقه و چند پادکست کردم.
بعد از آن آماده خواب شدم اما قبلش باید با خودم درد و دل میکردم برای همین یک قلم و کاغذ برداشتم و شروع به نوشتن احساساتم کردم.نگرانی م در خصوص ماماشری ، مامان و حتی خودم و درسهایم!
تک تک جملات نوشته شده در کاغذ را اگر جلوی آفتاب میگذاشتی برایت بندری میرقصید!به قول همکلاسی هایم دست خطم دکتری س!
همانطور که داشتم مینوشتم به یک جمله رسیدم و به فکر فرو رفتم:
《یعنی دلخوشی مامان چی میتونه باشه؟》