حُس : روز از نو روزی از نو

نویسنده: Winking

《روز از نو روزی از نو!》یکی از تکه کلام های ماماشری بود.
یک بار به این جمله فکر کردم و فهمیدم چقدر این جمله بیانگر با انگیزه شروع کردن است.دیروز گذشته و روز جدیدی شروع شده است تا فعالیت های جدیدی انجام دهید و جبران روز قبل رو بکنید.این عالیست عالی پرتقالی!

نور خورشید بر پنجره می تابید و پرده ی زرد رنگ پارچه ای اتاقم به رنگ طلایی زیبایی در آمده بود.خیلی از اوقات مثل آنروز به این مدل از خواب بیدار میشوم. 
به دست و صورتم آب زدم تا سرحال شوم و درس خواندن را شروع کنم.
اما قبل از شروع کردن مطالعه باید صبحانه میخوردم.پس آرام آرام به سمت آشپزخانه رفتم چون مامان و بابا خوابیده بودند.
_اه بگیر بخواب دیگه بچه چقد راه میری!
وقتی سعی میکنم با بلند ترین صدای ممکن جواب مامان را بدهم صدایم هیچ وقت به گوش او نمی رسد ولی وقتی یک حرکت بسیار محتاطانه انجام می دهم میشنود و عصبی میشود!روزگار عجیبی ست نازنین!
سکوت کردم و آرام تر به سمت یخچال رفتم.
《قیژژ!》
_غغغ...لط کردم آروم باز و بسته میکنم در رو ازین به بعد!
جوابی نگرفتم احتمالا باز به خواب فرو رفته بودند.
لقمه ی نان و پنیری گرفتم و بعد از آن چای لیمو نوشیدم.
چای لیمو مانند مرهمی بر زخمان عمیق حُس است.همیشه حالش را خوب میکند.
بعد از خوردن صبحانه ی نسبتا هول هولکی به اتاقم رفتم و شروع به خواندن عربی و افعال ثلاثی مزید کردم و کم مانده بود اشکم در بیاید.
بعد از دو ساعت تست زدن مامان و بابا از خواب بیدار شده بودند و مشغول حرف زدن بودند.
_درس میخونی یا برا خودت خوشی؟؟
_بابا کتاب رو نمیبینی تو دستمه؟
_چمیدونم والا خدا خبر داره از کار تو!
لیوان بلند شفافی را از کابینت بیرون آوردم و برای خودم چای ریختم.
مامان با صدایی نسبتا گرفته شروع به صحبت کرد:
《مامان،من چند روز می رم پیش ماماشری مراقب خودت و بابات باشی ها!مردی شدی برای خودت.》
جوری میگفت مرد که منِ ۱۶ ساله در آن موقع احساس برابری با  یک ابر قهرمان همچون 《سوپر من》 را داشتم.
_باشه مامان حواسم هست ، فقط نمیدونی دقیق چشه؟
_نه نمیدونم ...دعا کن حالش خوب باشه ، تو بچه ای دلت پاکه خدا دعات رو زود مستجاب میکنه.
نکته دوم این بود که آخر من نفهمیدم که بچه ام یا مرد /:!
باز به اتاق رفتم و سعی کردم بیشتر از دیروز تلاش کنم تا بتوانم انیمیشن 《بچه رییس》 را ببینم۔

موفق هم شدم و دیدن این انیمیشن سرگرم کننده و جالب را به خودم هدیه دادم.

راستش را بخواهید من نمی دانستم مامان کِی به شمال میرود و چند روز آنجا می ماند!از اکثر کارهای اداری مامان و بابا بیخبر بودم و هستم و خواهم بود!
 شب موقع شام وقتی که درحال کشیدن ماکارونی در ظرف بودم از بابا زمان پرواز را پرسیدم و فهمیدم پرواز فردای آن روز ساعت ۱۰ صبح بود. یکم شگفت زده شدم چون بی خبر بودم اما خب من طبق معمول خیلی از اوقات از تصمیمات آن دو بی خبر بودم.
مسواک زدم و آماده خواب و خدا حافظی از روزی شدم که در حال رفتن بود.
حلل که دارم فکر میکنم کاش روز های بعد از آن اتفاقات هم میشد آنقدر راحت برای رزق و روزی با انرژی حرکت کرد.
 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.