پارت ۱
هنوز خوابم نبرده بود،انگار تو دلم جشن بود یه حسی داشتم .
از اینکه قراره با ادمای جدید دوست بشم .
من و برادرم توی فشن شو رتبه ی اول گرفته بودیم و جایزش رفتن به اُردوی لندن که کمتر دانش اموزا بهش میرفتن رو گرفتیم.
هرکی که اونجا بود قطعا از اون خرپولاش بود.
صبح جمعه استیون با چمدونا زد بیرون .
_استیون=مارگا نمیخوای بیای ممکنه برای اولین برنامه دیر برسیم.
من که از شدت هیجان زدگی حول شده بودم با سر رفتم تو هواپیما و سرم ب سقف خورد.
_مارگا=اییی،بی صاحاب بمونی
_استیون=(خنده،دست و پا چلفتی اونجا رفتیم ب کسی نگو خواهرمی ممکنه مسخرم کنن....
نگاه معنا دار بی عصابی بهش کردم ک خفه شد منو استیون انقدر ب خون هم تشنه بودیم که حتی قبول کردم اونحا نقش خواهرشو نداشته باشم...
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳