جاسوسان مرگ_جلد اول :             حقیقت

نویسنده: Tarrah

در اتاق باز شد و دختری که لباس آبی پوشیده بود و چشمانش نیز آبی بود وارد اتاق شد.
به مو هایش نگاه کردم، چیزی به آنها بسته نشده بود و موهایش آبی تیره بودند.
دو کلت کمری به کمربندش وصل بودند که یکی از آنها سیاه و دیگری آبی بود.
گفتم:"تو پدر و مادرم را کشتی!"
قیافه اش مصمم بود و نیشخندی بر لب‌هایش به چشم می آمد.
گفت:"ممنونم، دیگه میتونی بری"
زنی که پشت سرم بود از اتاق خارج شد. دختری که وارد شده بود گفت:"پس تو ساکورا هستی، از پسرایی مثل تو خیلی خوشم نمیاد!"
گفتم:"تو لیاقت حرف زدن با من را نداری!"
به محض این که زنی که پشت سرم بود از اتاق خارج شد و در را بست، چهره دختر وحشت زده شد و زانو زد و گفت:"من پدر و مادرت رو نکشتم..."
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.