۱: یلدا عسلی را ملاقات میکند

یلدا و عسلی : ۱: یلدا عسلی را ملاقات میکند

نویسنده: Amina_Karimi


در یک روستای سبز و خرم، یک مرد ثروتمند که شرکت لبنیات داشت با همسر و فرزندانش زندگی می‌کرد.

او دختر نه ساله مهربان، دلیر و هوشیاری داشت که نامش یلدا بود. یلدا دختر یک‌دانه و نازدانه خانه بود. او دو تا برادر داشت که بزرگ‌تر از او بودند. وقتی که پدرش به شرکت می‌رفت، یلدا منتظرش می‌ماند تا به خانه برگردد. وقتی پدرش به خانه می‌آمد همیشه اول یلدا را بغل می‌کرد، چون او را خیلی دوست داشت و همیشه برای او هدیه می‌آورد.

آنها یک مزرعه خیلی قشنگی داشت که در آن گاو و مرغ پرورش می‌دادند. برادران او، یلدا را خیلی دوست داشتند، بجز برادر پنجمی چون او با یلدا حسودی می‌کرد.

یک روز پدر تا خانه یکی از دوستانش میخاست برود و یلدا را هم با خود برد. وقتی به آنجا رسیدن یلدا چشمش به اسبی افتاد ک دوست پدرش روی آن سوار بود. یلدا بار اولش بود که اسبی را از نزدیک میدید. آن مرد از بالای اسب آمد پایین و با پدر و یلدا احوال پرسی کردو رو به یلدا گفت:  سلام یلدا جان! من هنری هستم ولی تو میتانی من را عمو صدا کنی.
 یلدا از هنری پرسید: سلام عمو هنری ! میشه بگید اسم اسب شما چیه؟
هنری گفت: معرفی میکنم شجاع ترین و با وفا ترین اسب دنیا ماری! 
یلدا: چه اسم قشنگی. 
آن مرد چون دید که یلدا خیلی از ماری خوشش آمده و چشم ازش برنمی دارد به یلدا گفت: میخای اسب سواری کنی؟
یلدا چون هیچوقت اسب سواری نکرده بود و خیلی برایش جدید بود گفت: آره خیلی دوست دارم امتحان کنم!
بعد آن مرد سوار اسبش شد و یلدا را هم روبه رویش سوار کرد و باهم چند جایی را دوره کردند. یلدا حس خیلی خوبی داشت و میخاست بیشتر و بیشتر اسب سواری کند.
 از آن روز به بعد یلدا همیشه به فکر اسب ها بود و همیشه سوال های زیادی راجع به اسب از پدرش میپرسید. یک شب پدر چون دید که یلدا علاقه خاصی به اسب ها دارد به یلدا گفت: یلدا جان! آیا می‌خواهی برویم اسب سواری؟
 یلدا خیلی خوشحال شده بود و پرسید : بازم هم پیش عمو هنری و ماری میرویم؟
 پدر گفت: نه دخترم این بار جایی میرویم که اسب های زیادی آنجا است و همچنان میدان بزرگی برای اسب سواری!. 
یلدا با خوشحالی رفت پدرش را بوسید و گفت: من حتما باید آنجا را ببینم.
پدر سر یلدا را نوازش کرد و گفت: درست است پس برای فردا آماده باش.
آنشب یلدا از خوشحالی در پوستش نمیگنجید. فردای آن شب خیلی خوشحال بود چون قرار بود برود اسب سواری. یلدا کاملا آماده شده بود و همچنان کیف مورد علاقه خود را هم پوشید که همان وقت مادرش که کلوچه های مورد علاقه یلدا در دستش بود آمد و به یلدا گفت: یلدا جان این کلوچه ها را بگیر هنگامی که گرسنه شدی بخور. یلدا از مادرش تشکر کرد و با خوشحالی کلوچه ها را در کیفش گذاشت. "امید" برادر دومی که دو سال از یلدا بزرگتر بود تصمیم گرفت که با یلدا و پدرش برود اسب سواری. پدر گفت: «درست است تو هم با ما بیا».
  آنها با هم به میدان اسب سواری رفتند. هنگامی که به آنجا رسیدند یلدا با میدان خیلی بزرگی مواجه شد در آنجا افرادی را دید که دارند اسب سواری میکنند. یلدا با خوشحالی به طرف اسب ها دوید و آنها را نگاه میکرد که چشمش به یک اسبی که از اسبهای دیگر جدا بود و از همه کوچک تر هم بود افتاد که او هم داشت با یک غرور خاص به یلدا نگاه میکرد. یلدا با چهره خندان داشت به طرف آن اسب میرفت که یکی از کارکنان همانجا با داد صدا کرد: به آن اسب نزدیک نشو. و پدر هم با چهره نگران به طرف یلدا دوید. یلدا خیلی نزدیک آن اسب رسیده بود که ایستاد و به طرف آن مرد نگاه کرد. یلدا پشتش به طرف آن اسب بود که اسب از جایش برخاست و به طرف یلدا آمد. یلدا خیلی آرام پشتش را برگرداند و با آن اسب روبه رو شد اسب خیلی آرام به طرف یلدا نگاه میکرد. در همان وقت یلدا متوجه شد که آنقدر هم این اسب کوچک نیست. و چون او زرد رنگ و زیبا بود و همچون عسل شفاف و براق بود ناخود آگاه یلدا به او گفت عسلی!. آن اسب با شنیدن اسم به چشمان یلدا نگاه کرد و سپس چشمش به کیف یلدا افتاد و بینی اش را نزدیک کیفش کرد و بینی اش طوری تکان داد که باعث شد یلدا بخندد. پدر و آن مرد هر دو با صدای خندیدن یلدا ایسادند و به یلدا نگاه کردند. یلدا متوجه شد او بوی کلوچه هایی که مادرش به او داده بود را حس کرده. و از کیفش کلوچه را بیرون کرد و به طرف عسلی گرفت و گفت: این خوشمزه  ترین کلوچه است که تا حالا خوردم.
 عسلی اول به چشمان یلدا نگاه کرد و بعد به کلوچه و آرام آن را خورد. وقتی پدر یلدا را صدا کرد عسلی متوجه آنها شد و فورا رویش برگرداند که پشتش به طرف یلدا شد. یلدا به طرف پدرش رفت و همان مردی که یلدا را صدا کرده بود گفت: خیلی عجیب است چون این اسب اصلا با کسی تا حالا جور نیامده و با همه بد خلقی میکند و چون تا هنوز کره است کسی تا حالا سوارش نشده.
یلدا پرسید: چرا او را جدا از بقیه اسبها نگه میدارید؟
آن مرد گفت: چون با دیگر اسبها همیشه دعوا میکند و سازگاری خوبی باهم ندارند. این اسب قبلا با مادرش زندگی میکرد, مادرش یکی از بهترین اسب های ما بود که بازیکنان در بیشتر مسابقات با آن شرکت میکردن ولی متاسفانه دچار مریضی شد که هیچکدام ما نتوانستیم کاری انجام بدیم. 
یلدا فهمید که عسلی چقدر تنهاست و به محبت بیشتری نیاز دارد و از آن مرد پرسید اسم آن اسب چیست؟
 آن مرد گفت: هنوز اسمی ندارد. یلدا با خوشحالی گفت: چرا دارد من اسمش را عسلی گذاشتم.
 در همان وقت امید گفت: مگر این اسب چقدر خطرناک است که هیچکس نزدیکش نمیشود و فورا رفت پیش آن اسب. وقتی نزدیکش شد رو به عسلی گفت: پاشو میخام سواریم بدی. 
عسلی با بی تفاوتی به او نگاه کرد و رویش را دوباره برگرداند. برادر یلدا پاهایش را محکم کوبید و گفت: پاشو به من سواری بده اسب بی ریخت.
در همان وقت عسلی رویش را سریع برگرداند که برادر یلدا محکم روی زمین افتاد و با ترس به عسلی نگاه میکرد که عسلی هم داشت کم کم نزدیکش میشد. برادر یلدا چون خیلی ترسیده بود بلند شد و سریع به طرف پدر دوید و پشت سر هم میگفت: پدر بیا برویم خانه این اسب احمق نزدیک بود من را بکشد. پدرش او را بغل کرد و گفت: آرام باش پسرم جایت که صدمه ندیده؟
برادر یلدا گریه کنان گفت: نمیتوانم دستم را تکان دهم.
پدر گفت: باید برگردیم خانه به احتمال زیاد دستش شکسته. و رو به یلدا گفت: قول میدم بازم بیارمت اینجا. در هنگام رفتن یلدا بازم به طرف اسب نگاه کرد و گفت بازم برمیگردم.   


دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.