عنوان

کلاشینکف : عنوان

نویسنده: najib_rezai1234najib

#کلاشینکف
#part_1

همینطور که گوشم به غر غر های مامان و آروم کردن خاله فریبا بود؛ آخرین گیلاس رو از پیش دستی برداشتم و انداختم تو دهنم، هسته اشو داخل مشت شل شده ام انداختم و به پیش دستی کوچیک کنار دستم، انتقال دادم.
- من آماده‌ام بریم آرام

به سولماز که بالا سرم اماده ایستاده بود، نگاه کردم. دسته کیفم رو از روی سرم رد کردم و روی سینه ام به صورت ضربدریش کردم. تکیه امو از پشتی قرمز رنگ خونه خاله فریبا، که با فرش‌هاشون ست کرده بود؛ برداشتم و با گرفتنشون بلند شدم.

- ب..با..شه.
رو کردم سمت خاله و مامان و ادامه داد:
- د..دستت..تون  د..درد نک..نکنه  خ..ال...ه  خ...خداحا...حا..فظ.
با گفتن « نوش جانی» نگاه از ما گرفت.

نشستم کنار در، کفش اسپرتم رو از جا کفشی کوچیک بیرون آوردم و پوشیدمش، در حال بستن بنداش بودم که صدای مامان رو شنیدم، به سولماز می‌گفت مواظبم باشه. چشم هامو محکم رو هم فشرد ام؛ با حرص بند کفشمو بستم و بلند شدم. کیفم رو انداختم روی دوشم و با صدای بلندی سولماز رو مخاطب قرار دادم:
- سو...سول...ما..ماز ب..ی..ا د...یگ..ه.

سولماز سراسیمه با کفش های لژ داری که دستش بود، اومد سمتم...با کمک چهارچوب در کفش هاشو پوشید.
بعد خداحافظی از در خونه زدیم بیرون؛ بابا و عمو رو بین چند تا کارگر که، داشتند بار هارو به خونه جدیدمون می‌بردند، دیدم. دستی براشون تکون دادیم، که با خنده سری برامون تکون دادند.
سولماز دستمو کشید و از کوچه خارج شدیم.

وارد خیابون که شدیم شالشو آزادانه رها کرد با این کارش، چند تره‌ موهای فرش، از شالش بیرون افتاد.
با سولماز اومده بودیم بیرون تا با محله جدیدی که اسباب کشی کردیم، آشنا بشم.
کنار تیره برقی ایستادیم.
- تو همینجا وایسا الان من میام.
سری براش تکون دادم و پا تند کرد سمت فروشگاه بزرگی که روبه رومون بود.

انقدری لبامو مکیده بودم، که رنگ رژش رفته بود. برای تمدید هم آینه ای نداشتم، کلافه نگاهی به اطراف انداختم ، چشمم به ماشینی با شیشه های دودی افتاد؛ چاره ای نبود. همون‌طور که رژمو از کیفم در میوردم، از تیره برق فاصله گرفتم و رفتم سمت اون ماشین.
وقتی رسیدم  در رژمو برداشتم و خم شدم تا رژمو تمدید کنم. همیشه کار هام رو آروم انجام میدادم تا اختلالی در کارم به وجود نیاد. لب بالاییم رو رژ زدم و بهم مالیدمشون، دستمو بالا آوردم تا لب پایینم رو رژ بزنم که شیشه رفت پایین. شوک زده نگاهم تو نگاه سردی گره خورد؛ رژ از دستم افتاد زمین، شیشه کامل اومد پایین. مردی اخمو با ته ریشی و چشم های سرد قهوه‌ای، فک سفت شده، پدیدار شد. هیکل ورزیده اش بیشتر تو چشم بود. لب گزیدم.
- ا...م...من
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.