طهران خآموش : طهران خاموش

نویسنده: Navid_XMental

 بالاخره آسایش
 بعد این همه مدت تونستیم یه سفر تفریحی بریم

البته مشکل اینکه با زنت همکار باشی هم همینه دیگه

هیچ وقت همزمان نمیتونین مرخصی بگیرین. 
باز خدارو شکر یه ماموریتی به جفتمون خورد که هم سفر تفریحی محسوب میشه هم کاری

%(۱۴ مهر. ساعت ۹ صبح) گفتگو داخل ماشین


واییی ترافیک تهران دیوونه کنندس دارم کلافه میشم


تازه رسیده بودیم به تهران, شیوا هم که بالاخره از خواب زمستونی بلند شده بود و مثل خرس خمیازه میکشید 
همچی توی سکوت بود که یهو برگشت بهم گفت
 نوید نظرته بریم یچیزی بخوریم؟؟

عجیب بود, اخه شیوا از غذای بیرون متنفر بود
 نمیدونم چرا این پیشنهاد رو بهم داد

قبول کردم
 درواقع مجبور بودم قبول کنم چون کافی بود مخالفت کنم تا دوباره برا من اون چند سال اختلاف سنی که ازم بزرگ تره رو به رخم بکشونه
 باز خوبه افکار من سنتی نیس وگرنه ازدواج منو شیوا تو اسمونا هم پیوند نمیخورد

وایسا ببینم اصلا کجا برم؟؟!

توی شهر غریب اخه من کافع از کجا پیدا کنم

شیوا هم مثل همیشه غر غر کنان گفت خوب برو از اون خانومه که تو پیاده رو نشسته بپرس

ماشین رو زدم کنار جالب بود خود خانومه نزدیک ماشین شد انتظار نداشتم که خودش بیاد یه خانوم خوش پوش و جذاب بود با قد متوسط با صدای اروم گفت میتونم کمکتون کنم؟

شیوا هم گفت یه کافه لاکچری میخایم بجز اون یه هتل هم میخایم برا استراحت

خانومه به شیوا گفت خب چرا نمیرین هتل منتال یه هتل نقلی هستش با یه کافه معرکه و جذاب اینو که گفت شیوا انگار ذوق کرده بود

ولی نمیدونم حرف اخر دختره موی بدنم رو سیخ کرد‌

موقع خداحافظی بهمون گفت مراقب باشیدا تهران دراکولا داره !

............

.............

(۱۴ مهر .. ساعت ۳ ظهر) (گفتگو بین من و شیوا )


بالاخره ادرس هتل رو پیدا کردم برام جالب بود چون خارج از شهر بود ولی زیاد هم دور نبود هوای واقعا پاکی داشت البته با اون باغ هایی که اطرافش بود بایدم اینجوری می بود

در هتل قدیمی بود ولی حس کلاسیک بهم میداد خیلی قشنگ بود وارد هتل که شدیم دیدم واقعا نقلیه چون کلا ۴ یا ۵ تا اتاق برا استراحت داشتن که اونم طبقه بالا بود

طبقه پایین هم که کلا کافه بود ولی نمیدونم چرا اینقدر خلوت بود مگه کافه به این جذابی نباید مشتری داشته باشه

تو فکر با خودم بودم که یه اقای قد بلند و جوان با مو های سفید اومد و گفت سلام من امیر هستم پیشخدمت این هتل توی همون لحظه یه دختر دیگه هم اومد امیر اونو هم معرفی کرد و بهمون گفت که اسمش ایداس پیش خدمت دوم نمیدونم دختره انگار از ما خوشش نمیومد یجور عجیبی بود رفتاراش کلا شیوا هم که مثل همیشه خسته بود سریع یه اتاق رو گرفت کلیدشم خودش برداشت و گفت که میره طبقه دوم من هم باهاش رفتم یه ساک کوچولو اورده بودیم اونو هم از ماشین اوردم تو اتاق وقتی برگشتم شیوا نبود رفته بود حموم. نمیدونم چرا رفت حموم اخه مگه خسته نبود و من هیچ وقت نمیتونستم رفتاراشو هنوز که هنوزه بعد این همه سال که باهاش درک کنم. داشتم وسایل رو جمع و جور میکردم که صدای تق تق در اومد رفتم که در رو باز کنم

...............
......

(۱۴ مهر..ساعت ۴ ظهر ) گفتگو من و یوسف


وایسا وایسا اومدم چخبرته در رو شکوندی

در رو باز کردم یه مرد جوون بود حدودا هم سن خودم بود تو رنج ۲۵ سال

خودشو بهم معرفی کرد اسمش یوسف بود حدودا ۱ روز بود که توی این هتل بود بهم پیشنهاد داد که بریم یکم هتل رو بگردیم منم خب عاشق فضولی و کنجکاوی ام دیگه!!

تازه شیوا هم حموم بود خدا میدونست کی قراره برگرده.

از پله ها پایین رفتیم به کافه که رسیدیم یه راهروی خیلی طولانی بود اما چیزی که خیلی اون راهرو رو جذاب کرده بود این بود که توی هر ۲ سمت دیوار پر از تابلو بود

همه تابلو ها هم پرتره از چهره اشخاص بود

بهشون که دقت کردیم هیچ کدوم ادم معروف یا خاصی نبودن ولی پایین همشون یه امضا داشت که حرف S رو نشون میداد

توی همین حس و هوا بودیم که صدای زنگوله قدیمی کافه به گوشمون رسید

از یوسف پرسیدم که این صدای چیه؟

یوسف هم بهم گفت تا الان که توی کافه بوده کلا ۲ بار این صدا رو شنیده و زیاد دربارش اطلاعی نداره

به پیشنهاد من به صدای زنگ نزدیک شدیم یه خانوم و اقایی بودن که خدمه کافه خیلی رسمی با اونا برخورد کرد انگار ازشون ترس داشتن خانومه قد متوسط داشت

اقاهه هم قد بلندی داشت و صداشم رسا بود جوری که از اون فاصله دور ماهم، میشد تا حدودی حرفاشو فهمید

داشتیم فضولی میکردیم که گوشیم زنگ خورد مثل همیشه همون کلاغ بی محل بود

اره دقیقا خود شیوا بود

با اینکه صدای زنگ گوشیم بلند بود ولی هیچ کدوم از اونا هیچ توجهی به ما نکردن منو و یوسف هم رفتیم بالا. یوسف که گفت یه چرت میزنه تا وقت شام منم رفتم پیش شیوا که ببینم چی میگه

..........

(۱۴مهر) ساعت ۹ شب ..گفتگو در هتل


خیلی گشنمه شیوا هم که زود تر از من رفت پایین تا یچی پیدا کنه بخوره

به اتاق یوسف که رسیدم در زدم تا اونم برا شام صدا کنم

بیچاره هنوز توی خاب بود بهم گفت که چند دقیقه منتظر بمونم تا صورتشو یه اب بزنه و بیاد تا باهم بریم

صدای دعواس؟! صدا از اتاق بغلی ما بود.

در اتاق بسته بود ولی خب منم که فضولم گوشمو به در چسبوندم تا صدارو بشنوم ببینم چخبرع صدای یه دختر جوون میومد ولی خب مشخص بود تنها بود احتمالا داشت با تلفن حرف میزد خواستم بیشتر حرفاشو گوش کنم که دیدم یوسف صدام زد گفت بریم پایین دیگه خیلی گشنمه وقت برا چشم چرونی هستشا

اخه یکی نبود بگه از پشت در کی چشم چرونی میکنه مرد حسابی؟!

از پله ها اومدیم پایین یه میز بزرگ اماده شده بود با انواع غذا

ولی خوب مهمون ها هم که یدونه منو و شیوا و یوسف بودیم با خود امیر و اون دختره ایدا

از امیر ایدا بیشتر درباره هتل پرسیدم

گفتم بجز ما چند نفر دیگه توی هتل هستن

ایدا که بدون توجه به حرفامون غذاشو داشت میخورد

ولی خوب باز امیر بهمون گفت فعلا یدونه زوج شما و یوسف هستش

نمیدونم شاید امیر خسته بود چون یادمه اون دختره طبقه بالا رو اصلا اسمی ازش نیورد منم که گشنه بودم بیخیال سوال اضافی شدم

بعد خوردن غذا هر کسی سمت اتاق خودش رفت

شیوا هم مثل عادت زود تر از من رفت تا بد خواب نشه



(۱۵ مهر ساعت ۲ شب) گفتگو داخل هتل


آی دل درد گرفتم شیوا هم که مثل خرس باز خوابه

بیخیال میرم پایین بالاخره باید یه قرصی یا کوفت و زهرماری باشه

در اتاق رو که باز کردم بوی گند سیر همه جارو برداشته بود

فک کنم محموله سیر رسیده بود دستشون اخه این همه بوی سیر عجیب بود. از کنار اتاق یوسف رد شدم ولی در اتاق اون دختره باز بود ولی کامل باز نبود که بشه کل اتاق رو دید از طرفی اتاق ته راهرو بود و اگه میخاستم داخل اتاق رو ببینم خیلی ضایع میشد که دارم دید میزنم‌

بیخیال شدم داشتم از پله ها پایین میرفتم که صدای جیغ کوچیکی اومد ولی خب به سرعت خفه شد اون صدا از اتاق همون دختره بود

دیگه اینبار واجب بود که برم ببینم اروم اروم داشتم از گوشه در نگاه میکردم که از گوشه در دختره رو دیدم

نه دختره رو ندیدم!!

جسد دختره رو دیدم صدای ضربه های چاقو یکی بعد دیگری به گوش میرسید از زیر در نگاه کردم سایه ادما معلوم بود ولی یدونه سایه نبود نزدیک ۴ یا ۵ تا سایه بود یکیش داشت به در نزدیک میشد که سریع فرار کردم سمت اتاقم

........

.......

(۱۵ مهر ساعت ۸ صبح) گفتگو داخل هتل


تمام شب رو بیدار بودم تا کسی وارد اتاق نشه

مطمعنم توهم هم نزده بودم با چشمای خودم دیدم

مست هم نبودم صبح که شد بدون توجه به شیوا سریع رفتم در اتاق یوسف رو زدم

مثل همیشه خابالو بود بهش ماجرا رو گفتم اونم انگار که یه دلقک دیده شروع کرد به مسخره کردن من

منم گفتم بیا اصلا اتاقش رو بریم ببینیم وقتی رفتیم اتاق کاملا مرتب بود

هیچ اثری از خون روی زمین هم نبود

برا اینکه حرفمو ثابت کنم دست یوسف رو گرفتم پایین رفتیم امیر داشت ظرفارو میشست از امیر درباره اون دختره پرسیدم و جوابش این بود که دختره شب از اینجا مرخص شد

ولی من که دیده بودم مرخص نشد یکی ترتیبشو داد

یوسف هم باز منو مسخره کرد و رفت بالا

منم که برام هیچ چیز مهم نبود دیگه میخاستم برم بالا دست شیوا رو بگیرم از این خراب شده بریم

ولی توجهم به اون دختره ایدا جلب شد که ته راهرو بود

دستش یه تابلو بود که انگار میخاست تازه بزنه روی دیوار‌

عکس تابلو رو دیدم یه دختر جوون بود از ایدا درباره تابلو ها پرسیدم بهم گفت این تابلو ها عکس مشتری هایی هستش که بعد اینکه چند روز موندن و میخان از اینجا برن ما هم ازشون به عنوان یادگاری عکس قاب میکنیم

ولی ته دلم که میدونست دختره از اینجا نرفته و اونو بزور بردن

بعد حرف با ایدا سریع رفتم پیش شیوا ماجرا رو توضیح دادم

اولین بار توی زندگیم بود که شیوا منو جدی گرفته بود

شیوا با اینکه عموما ادای دخترای شجاع رو در میاره ولی اینبار چهره ترسو هارو به خودش گرفته بود

با شیوا رفتیم پایین توی کافه تا هرچی زود تر از این خرابشده بریم بیرون

از امیر خاستیم که در هتل رو باز کنه تا بریم

ولی اینکارو نکرد

و با یه بهونه مارو میپیچوند

بهمون گفت در های هتل رو فقط اقا و خانوم حق دارن باز و بسته کنن و اینکه در هتل یک طرفه هست و فقط از جهت بیرون باز میشه

منم عصبی شدم گفتم این اقا و خانوم کی هستن اخه اصلا کی میان باز کنن

که توی همین حال ایدا اومد

داشت درباره اون ۲ تا توضیح میداد

اقاعه اسمش رامین بود
خانومه هم اسمش سارن بود

رامین راننده خانوم بود ولی خوب یه رابطه ای هم بین اون ۲ تا بود که به من هیچ چیزی مربوط نیس من فقط میخام از این خراب شده برم بیرون تا اینکه باز صدای زنگ اومد


.............

....


(۱۵ مهر ساعت ۱۲ ظهر )گفتگو داخل هتل


با صدای زنگ دیگه مطمعن بودم خود اون ۲ نفرن فقط منتظر بودم که اون در نکبت باز بشه تا جوری فرار کنم که تا اخر عمر راهم به اینجا نیوفته

در باز شد ولی اون ۲ تا نبودن

با دیدن اون خشکم زد انتظار نداشتم اونو اینجا ببینم

همون دختره ای که تو خیابون بهمون ادرس داده بود اخه اینجا چیکار میکنه شیوا توی همین حین داشت میرفت طبقه بالا امیر هم که ادامه ظرف هارو میشست

ایدا هم که وایساده بود تا اون دختره که بهمون ادرس داد بیاد

وقتی دختره نزدیک شد ایدا با اسم صداش زد اسمش سوگول بود حرفای اون ۲ تا که تموم شد سوگول تنها شد

از روی خشم به سمتش رفتم و دستامو روی گردنش گذاشتم و گفتم زنیکه اینجا چجور جایه که مارو اوردی

سوگول خیلی ریلکس بود همین ریلکس بودنش منو بیشتر میترسوند

با همون لحن خونسردش گفت شغلمه خوب میگی چیکار کنم؟؟

برم یه دختر بدکاره بشم خوبه؟!

واقعا گیج شده بودم اخه چه شغلی چه کشکی؟

بعدش دوباره شروع کرد به حرف زدن

گفت اخه بچه جون این هتل سال به سال مشتری نداره

منم گفتم اها الان مشتری میاری پول میگیری از هتل؟!

اینجا بود یکم رفتارش دوباره عجیب شد گفت من مشتری نمیارم غذا میارم

وقتی گفتم یعنی چی غذا میاری امیر اومد
یه پاکت سفید داد به سوگول به نظر میرسید که توش پول باشه

ولی هنوزم درک نمیکنم سوگول چه غذایی میاره؟

برگشتم سمت اتاقم پیش شیوا


(۱۵ مهر ساعت ۵ظهر ) گفتگو داخل هتل


اعععع باز صدای در حتما همون یوسفه اومده مسخره کنه و بره


در رو باز کردم ایدا بود با دیدن ایدا واقعا جا خوردم حوصله شکاکی های زنم رو نداشتم دوباره به ایدا گفتم بریم ته راهرو که دوباره شیوا مشکوک نشه


رفتیم ته راهرو جلوی در اتاق همون جسد دختره

وقتی رسیدیم جلو در، ایدا بدون هیچ وقفه ای یهو گفت تو همچی رو دیدی اره؟!!

منم فهمیدم منظورشو ولی خودمو زدم به خریت گفتم چی رو میگی ؟

همون لحظه منو برد تو اتاق دختره در رو بست بهم گفت نمیخاد صداش رو کسی بشنوه تا شغلش رو ازدست بده


ماجرا این هتل رو برام توضیح داد


(تاریخ نامعلوم) ماجرای هتل از زبان ایدا

پدر من پلیس بود

منم که تک دختر لوسش بودم


تو زندگیم یدونه پدرم برام مهم بود یدونه هم بهترین دوستم سارن
با سارن توی دبیرستان اشنا شدم یه دختره دیوونه مثل خودمه

اکثر روزا سارن تو خونه ما میومد زندگی میکرد از گذشته سارن چیز زیادی نمیدونم ولی اینو میدونم که نسبت به بقیه دخترا فرق داره
من تو اوج تینیجری بودم که خبر فوت پدرم رو شنیدم
درواقع خبر قتل پدرم رو شنیدم
وقتی داشته پدرم با یکی از همکاراش بخاطر گرفتن رشوه دعوا میکرده همکارش با تفنگ به قفسه سینه پدرم شلیک میکنه
پدر بیچاره منم که نمیتونه دووم بیاره و میمیره
ولی خوب عجیب اینجاس که اون مرتیکه قاتل زنده بود و راحت زندگی میکرد
تا اینکه سارن یه پیشنهادی داد بهم گفت چرا منتظر قانون وایسادی چرا خودت انتقام نمیگیری‌
وقتی بهش گفتم میترسم بهم گفت من کنارتم گفت اصلا همچیش با من هم قبول کردم چیز زیادی یادم نیس
فقط یادمه با یه چاقو به جون اون مرتیکه افتاده بودم
سارن هم که انگار جنون گرفته بودش
از دیوونگی زیاد وقتی با چاقو طرف رو میشکافت قسمتی از خون و تیکه گوشت اون رو توی دهنش میزاشت
به من هم یبار پیشنهاد کرد ولی واقعا مزه گوهی میده
بعد کشتن اون مرتیکه رابطه من و سارن هر روز بهتر و نزدیک تر شد تا اینکه واقعا نیاز به پول داشتیم
سارن با رامین اشنا شد
رامین به ظاهر یه راننده سادس ولی خوب پیشنهاد همین هتل رو خود رامین داده
بعد اونم که کار سارن این شده بود که شبا وقتی جنون بهش میزد میرفت و مسافر هارو تیکه و تیکه میکرد
یجوری مثل دراکولا ها شده ولی خوب جای شکرش باقیه تازه یه دختره رو شکافته و حالا حالا ها جنونش تحریک نمیشه
........

(۱۵ مهر ساعت ۵.۲۰ ظهر )گفتگو داخل هتل
نویییییییییییید!!!!!!!!

صدای جیغ شیوا بود در رو باز کردم سریع رفتم پیش شیوا ببینم چی شده

دیدم یوسف هم همونجا پیش شیوا وایساده و توی گوشی داره یچی نشونش میده

شیوا گوشی رو سمتم پرت کرد گوشی رو بلند کردم و دیدم از لحظه رفتن تو اتاق من و ایدا فیلم گرفته

شیوا تو همون حس عصبانیت گفت پس اون داستانای دیشبت هم شعر و ور خالی بوده دیگه؟!!

منم حالا چجور باید ثابت میکردم اخه

مجبور شدم شب رو از اتاق شیوا خارج بشم و برم توی همون اتاقی که دختره توش تیکه تیکه شد

ایدا دوباره اومد و بهم گفت

توی این هتل به هیچکس اعتماد نکن اینجا هرکسی یه مشکل روانی داره که میخاد اذیتت کنه

کاش پام میشکست و به این هتل لعنتی نمیومدم

ولی احساس میکنم این ایدا دلش برام میسوزه که داره کمکم میکنه

.......

....

۱۵ مهر ساعت ۱۲ شب گفتگو داخل هتل

ای بابا در این اتاق هم که خرابه از بیرون سوز میاد

داشتم کم کم به این وضعیت عادت میکردم که دوباره بوی سیر اومد

اخرین بار بعد این بو یادمه اتفاق خوبی نیوفتاد

گوشه تختم چوبش کنده شده بود

با دستم یه تیکه چوب که یک سمتش تیز بود رو جدا کردم بالا خره دلمو به دریا باید میزدم تا راهی برا فرار پیدا کنم

از اتاق خارج شدم

یه جو سنگینی توی راهرو بود

از پایین هم که صدای امیر و ایدا میومد که درباره بسته بندی گوشت ها صحبت میکردن

یوسف هم که معلوم بود داره فیلم میبینه چون صداش رو خیلی بلند کرده بود

تا خاستم برگردم یه نفر ته راهرو ایستاده بود و منو نگاه میکرد

جلو تر که اومد چهرشو دیدم

رامین بود همون پسره که ایدا دربارش حرف میزد

منتظر بودم ی کار خطایی بکنه تا با همون تیکه چوب جوری جرش بدم که بفهمه ادم ها اسباب بازیش نیستن

بدون معطلی بهم گفت مگه بوی سیر رو حس نمیکنی؟!!

با تردید جوابشو دادم گفتم خوب اره ولی چه ربطی داره

بهم گفت به من هیچ ربطی نداره من هیچ کارم

درضمن اگه دست زنتو نگیری فرار نکنی اینده تو هم مثل همون دختره میشه

بدنم یخ کرد نمیدونم هرچقدر به ایدا اعتماد دارم از این پسره متنفرم

توی همین حال بودیم که در اتاق یوسف باز شد

خود ایکیبیریش بود با اون فیلم کزاییش گند زد به رابطه من و شیوا

تا منو دید دوباره شروع کرد به خندیدن و مسخره کردن

منم بی توجه له اون رفتم تو اتاق تک نفره خودم تا استراحت کنم

برای اطمینان اون چوب هم توی دستم گرفته بودم


........


(١۶ مهر ساعت ۵ صبح) گفتگو داخل هتل


وایییی ریده شده توی سفرم مثلا اومده بودم با شیوا استراحت کنم ولی اوضاع رو نگاه کن ترو خدا

نمیشه، بسه تو این اوضاع نمیخام شیوا رو تنها بزارم میرم تو اتاقش همچی رو توضیح میدم

از اتاق که اومدم بیرون توجه من به صدای اتاق یوسف متمرکز شد

فک کنم برای بار هزارم داشت یه آهنگ تکراری رو گوش میداد

تا اومدم درش رو باز کنم وبگم که اون اهنگ تکراریتو خفه کن دیدم اتاق خالیه فقط یه گوشی که توی پلی لیست بود مونده بود روی تخت

برای اولین بار بود نگران یوسف شده بودم

رامینم که قبلش با اون حرفاش ته دلم رو خراب کرده بود

بوی سیر هم از طبقه پایین به مشام می‌رسید

به سمت بو سیر حرکت کردم از پله ها پایین اومدم

به واضحی مشخص بود که قطره های خون روی پله چکیده بود چون فقط یه دستمال ساده کشیده بودن تا رد خون رو سر سری پاک کنن

اون بوی گند از آشپزخونه کافه میومد

در آشپزخونه هم باز بود

وارد اونجا شدم بیشتر تا اینکه شبیه آشپزخونه باشه بیشتر شبیه قصابی بود

یه فضای پر از خون و اندام های انسان با انواع ساطور و چاقو های تیز

صدای پا میاد

مطمعنم اگه کسی منو توی اینجا ببینه

منم مثل یه حیوون میشکافه

به سختی پشت پرده قایم میشم

از ترس صدای هق هقم به گوش میرسه

جفت دستامو محکم جلوی دهنم میزارم

از شکاف های ریز پرده میتونم تا حدودی اشپزخونه رو ببینم

همون دخترس سارن !!!

اینجا چیکار میکنه؟!

بعد وارد شدن سارن اون دختره که ادرس داد هم اومد

اسمش چی بود ؟!!!

اها سوگول

سارن ازش بخاطر اینکه این همه مهمون براش اورده بود تشکر میکرد

همزمان با اینکه حرف میزد اجاق گاز رو روشن کرد

الان اخه چی میخاد بخوره تو این ساعت

یخچال رو باز کرد

از پشت پرده نمیشد دقیق دید ولی

یه ساک رو روی میز گذاشت ساک خالی خالی بود

تا اینکه اون مرتیکه امیر اومد

با یه گونی که معلوم بود حسابی سنگینه

پایین گونی هم پر از خون بود

سارن گونی رو باز کرد

یع تیکه گوشت رو بالا اورد

ولی ولی !!!

اون یه دست بود

درواقع معلوم بود که دست یه انسانه

با چاقوی تیزش یه لایه گوشت رو از ساعد پاره کرد

انداخت توی ماهیتابه ای که از قبل داغ کرده بود

بوی گوه گوشت همه جارو گرفته بود

داشتم عوق میزدم ولی اگه تکون میخوردم وضعیت منم مثل اون میشد

بعد از اینکه کارشون تموم شد

از اونجا بیرون رفتن

وایسا ببینم

یعنی درست میبینم

اون کلید های سارنه یعنی جا گذاشته؟!

نکنه برگرده

تا یه مدت متوسطی پشت پرده موندم بعد از این که خبری نشد کلید رو برداشتم مستقیم به سمت در اصلی رفتم ولی نه فایده ای نداشت

اون کلید درهتل نبود

یادمه توی راهروی تابلو ها یدونه در بود احتمالا کلید اونجاس

داشتم از راهرو رد میشدم تا اینکه یوسف رو دیدم

درواقع عکسش رو دیدم

با دیدن عکسش بدنم سرد شد

احساس گناه میکردم ولی نباید تسلیم میشدم

در راهرو باز شد

پله ها به زیرزمین میخورد

خیلی تاریک بود ولی تا حدودی راهم مشخص بود

زیر زمین هیچ راه خروجی نداشت ولی یدونه کتاب خاطره روی میز بود

برام اصلا مهم نبود

خاستم برم بیرون از زیرزمین که صدای اون زنگ در رو شنیدم وای خدا اینا دوباره اومدن فعلا نمیتونم بیرون برم مجبورم همینجا بمونم تا اوضاع اوکی بشه

برای اینکه حوصلم سر نره این اخر عمری کتاب رو باز کردم



تاریخ نامشخص (نوشته های کتاب خاطرع )

۱ مهر : مثل یه مدرسه ای که تازه باز شده ما هم برا اولین روز مهر کارمون رو شروع میکنیم

با اینکه همه ما یه هیجان خاصی برا کارمون داریم ولی هیچ کدوممون نمیدونیم دقیقا چطوری باید کارمون رو شروع کنیم

از طرفی تعدادمون کلا ۲ نفره یدونه من ببخت با رامین

ولی خوب باید به فکر یکسری اعضای جدید باشیم


۲مهر: خوب اولین عضو رو فک کنم پیدا کردم یادمه یکی از دوستام بخاطر اینکه پدرش رو یه بیشرف به قتل رسوند از هرچی ادمه متنفره و یجورایی میخاد عقده خودش رو خالی کنه اره مطمعنم ایدا یه گزینه خیلی خوب برا این هتله
پس با این حال من ایدا رو میارم

رامین هم با امیر صحبت میکنه زیاد امیر رو نمیشناسم ولی مطمعنم رامین ادمای چرت و پرت رو نمیاره
۳مهر: ۳ روز از شروع فعالیتمون گذشته ولی هنوز هیچکدوم از ما دقیقا نمیدونه باید چیکار کنه

زنگ هتل امروز به صدا در اومد برا اولین بار

اولین مشتری هتل
یه دختر فراری بود اوضاعش خیلی داغون بود نصف لباساش پاره بود
دختره فقط یه اتاق خالی گرفت حتی پول هم بزور داشت برا هزینه اتاق

اولین کسی که چاقو رو گرفت تا دست به کار بشه امیر بود ولی خوب ما قرار بود انسان های حیوون رو از این دنیا پاک کنیم نه اینکه یه دختر که خودش از بقیه فراریه رو بکشیم

مانع امیر شدم خودم میخاستم باهاش حرف بزنم تا ببینم نظرش درباره فعالیتمون چیه

۴مهر

۵مهر

۶مهر

۷مهر


همه این ۴ تا صفحه توی یک برگ نوشته شده بود ولی نمیتونستم بخونم صفحه کاملا خونی بود

فقط یکسری کلمات غیر واضح دیده میشد

چی!!!!

کلمه شیوا رو توی این کتاب میتونم کامل بخونم

اومدن ما به این هتل یعنی شانسی نیس !!

وایییی چرا نمیتونم جملات بعدی رو بخونم

احتمالا اینا با شیوا مشکل دارن منم دارم پاسوزهمین شیوا میشم

کاری ندارم شیوا درباره من چی فکر میکنه هرچی که باشه باید به عنوان یه همسر ازش مراقبت کنم


۱۶ مهر ساعت ۱۱ صبح


از اون جهنم وارد این یکی جهنم شدم

سر خوندن اون کتاب این همه وقت صرف کردم یعنی !!

تنها فکرم الان صحبت با شیواس

پله هارو تند تند بالا سرفتم

در اتاق شیوا کاملا باز بود !!

وارد اتاق شدم تا اینکه یکچیزی خورد توی سرم



آی سرم، دردش واقعا داره منو میکشه

نمیتونم از جام بلند بشم پیرهنم کو اصلا؟

چرا به این صندلی بسته شدم؟

کم کم داشت همچی یادم میومد تا اینکه سارن با سوگول وارد اتاق شد

سارن فقط مثل دیوونه ها داشت میخندید و منو نگاه میکرد

سوگول هم که انگار میخاست گوسفند سلاخی کنه کیفش پر از چاقو و ساطور بود

دیگه هیچی برام مهم نبود

فقط با صدای بلند گفتم با شیوا چیکار کردی

سارن یه ساک بلند رو انداخت جلوم

ساک کاملا خونی بود

بهم گفت بیا اینم پازل شیوا دوست داشتی میتونی سرهم کنیش تا یه شیوا بسازی

درحالی که میخندید اتاق رو ترک کرد

بجز سوگول کسی دیگه ای توی اتاق نبود

بهش گفتم اگه جرعت داری دستمو باز کن تا بهت بگم با کی طرفی زنیکه

بعد گفتن کلمه زنیکه بدنم یخ کرد

سردم بود

دستمو نکاه کردم

با اون ساطور لعنتیش انگشت کوچیکم قطع شده بود

خونریزی شدیدی داشتم

از هوش رفتم


دوباره بهوش اومدم

دستام باز بود

انگشتمم پانسمان شده بود

توی ماشین دراز کشیده بودم

چه اتفاقی توی هتل افتاده یعنی

راننده رو نگاه کردم رامین بود

رامین؟!!!!!

بهم با خنده گفت بهت گفتم به کسی اعتماد نکنی

درادامه گفت از این هتل باغ خارجت میکنم

با این جملش فهمیدم این همه فضای سبزی که توی بیرونه هنوز داخل باغ هتلیم

با صدای بلند گفتم ترمز کن

این جملم براش عجیب بود چون با کنایه گفت انگشتت زده به مغزت ؟اخه کدوم احمقی الان برمیگرده اون هتل

گفتم هیچی دیگه مهم نیس

من مهم ترین فرد زندگیم شیوا رو ازدست دادم

اگه انتقامش رو نگیرم هیچ وقت خودمو نمیبخشم

با هرچی زور و بدبختی بود ادرس خونه سارن رو از رامین گرفتم

من این همه بدبختی کشیدم حالا کافی ورق برعکس بشه

با التماس به رامین مجبورش کردم منو تا دم خونه سارن ببره

نمیدونم چرا به رامین اعتماد کردم ولی باز میدونم مهم ترین

کسی که الان میتونست بهم کمک کنه همین رامین بود

تو راه خونه سارن درباره این همه اتفاق ها از رامین سوال میپرسیدم

خیلی چیزا فهمیدم ولی همشو از قبل تو اون کتاب خونده بودم

به خونه سارن که رسیدم کلید خونه سارن هم بهم داد

چیز قابل توجه ای نبود خوب بالاخره دوست پسرش بود

مطمعنم خود رامین هم از اون سارن متنفر شده

خونش طبقه سوم بود با اسانسور رفتم بالا

فقط فقط فکرم شیوا شده بود

جلوی در خونه ۳ جفت کفش بود

مشخص بود کیا تو خونه بودن چون کلا ۳ تا دختر که بیشتر توی هتل کار نمیکردن

با این حال اروم کلید رو انداختم در رو باز کردم

شب بود

خونه تاریک بود

صدای زیادی هم نمیومد وقتی وارد خونه شدم در سمت راستم باز شد

بدون توجه به اینکه کیه هولش دادم توی همون اتاق دستمو جلوی دهنش گذاشتم

ایدا بود یه حوله پالتویی بیشتر تنش نبود مشخص بود که تازه از حموم اومده

برای اولین بار یکی ازم التماس کرد

التماس کرد که کاری باهاش نداشته باشم اونم اصلا هیچ کاری با من ندارع

میتونستم راحت گردن باریکش رو توی دستام له کنم ولی نکردم چون قبلا هم ایدا تا حدودی کمکم کرده

ازش خاستم بدونم فقط سارن کجاس

خونه انصافا بزرگی بود بدون راهنمایی ایدا عمرا میفهمیدم سارن توی اتاق طبقه بالاس

وارد اتاق شدم سارن پتو رو روی سرش کشیده بود کاملا دلم میخاست با دستام خفش کنم ولی خب حواسم به اون تیکه چوبی که از چند روز پیش پشتم قایم کردم رفت دلم میخاست با همون چوب کند ضربه بزنم تا دردش رو بفهمه

بدون اینکه به پتو دست بزنم تمام زورم رو توی چوبی که توی دستم بود گذاشتم و با چوب به قفسه سینش ضربه زدم

چوب توی قفسه سینش فرو رفت

صدای سرفه هاش میومد در همون حال که پتو روی سرش بود

پتو داشت از خون پر میشد

که یهو صدای در اومد سوگول بود

سریع خودمو جمع کردم و شیشه بطری که کنارم بود رو برداشتم تهدیدش کردم که جلو تر بیاد وضعیت سوگول هم مثل سارن میشه

ولی پشتش باز صدا میومد

آیدا هم نبود

سوگول هم تو اتاق بود

اون !!!! اون!!!!

سارن بود

چی؟!!!!!

پس اونی که زیر پتو داشت توی خون خفه میشد کی بود

پتو رو زدم کنار

باورم نمیشد انگار خواب بودم

شیوا بود

همون دختری که زندگیمو بخاطرش خراب کردم

باورش برام خیلی سخت بود

سارن درحالی که میخندید تفنگش رو به سمتم نشونه گرفت و گفت اخرین خواستت رو بگو تا بزارم مثل فیلما پیش معشوقت بمیری

دیگه واقعا هیچی برام مهم نبود

اصلا دلم میخاست بمیرم ولی حد اقل بتونم دلیل این همه ببختی دلیل اینکه شیوا اینجا چیکار میکرد دلیل هزار تا ببختیمو بدونم

سارن هم هیچی نگفت واتساپش رو باز کرد

گوشیشو جلوم انداخت و گفت بخون


گوشی سارن (+شیوا. #سارن) ۷ مهر




+سلام خسته نباشی شما صاحب هتل هستین؟




#بله عزیزم




+من میخاستم یه نوبت برا خودمون بگیرم بصورت ویژه؟




#ببین نمیدونم درباره هتل ما چی میدونی ولی من دقیقا نمیدونم چی میخای یکم واضح بگو




+ببین من اسمم شیواس هفته دیگه قرارع با شوهرم که اسمش نویده به تهران بیایم من میخام فقط منو از دست این بیشرف خلاص کنین




#عزیزم ما کشتار گاه نداریم ما ادمای کثیف رو حذف میکنیم همین فقط




+ببین جون من در خطره شوهرم منو کتک میزنه با زنای دیگه تو رابطس و هزار تا کثافت کاری دیگه منو خلاص کن




#مشکلی نداریم پولش رو واریز کنین نوبت انجام بشه




۶۰۳۷۸۹۵۳*******




بنام سارن مبلغ ۶۰ میلیون









+واریز شد




#هفته دیگه یکی از کارکنانم رو به اسم سوگول میفرستم فقط فقط کاری کن یا چیزی بگو که ادرس اینجارو بده




+چشم واقعا ممنونم بزودی میبینمت








باورم نمیشهههه

اون پول اون ۶۰ میلیونی که من بخاطرش قرض گرفتم پول عمل مادر شیوا نبود پول مرگ خودم بود !!!!!

زندگی واقعا بیخودی داشتم

تنها چیزی که شنیدم یه صدای مهیب تفنگ بود

فک کردم که به من شلیک شد  ولی!!!!!



ادامه دارد.. 
منتظر فصل 2 باشین :)
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.