طهران خآموش(فصل دوم)

طهران خآموش : طهران خآموش(فصل دوم)

نویسنده: Navid_XMental



......

اههههه لعنتی برق رفت؛

وای خدارو شکر اتو سیو بود.

وگرنه کل زحمتم دوباره به هدر میرفت.

ساعت رو که نگاه کردم از ۴ صبح گذشته بود.

تصمیم گرفتم برم بخابم؛ یادمه بعد از ظهر میترا بهم زنگ زد و گفت که سارا مجبورم کرده برم دفترش

......

۱دی ساعت ۹ صبح

هنوز خستم؛ اگه مجبور نبودم برم دفتر اون زنیکه؛ حالا حالا ها توی خواب بودم؛

در حال خوردن صبحانه بودم که گوشیم زنگ خورد .

میترا بود.

گوشی رو برداشتم؛ با یه لحن استرسی بهم گفت:

نوید کجایی پس، سارا خیلی وقته توی دفتر منتظره

مثل همیشه گفتم توی ترافیکم.؛

از دروغ متنفرم ولی خوب چه کنم بهترین راهی بود که مکالمه رو بتونم سریع تر قطع کنم.

لباسام رو پوشیدم و اماده شدم که به دفتر نشر برم

فاصله دفتر تا خونم زیاد نبود

بخاطر همین تصمیم گرفتم پیاده راه بیوفتم .

شهر خلوت بود. دیگه صدای بازی و خنده بچه ها نمیومد.

شهر مثل چند روز پیش نبود. انگار که خاکستر مُرده ریختن روی خیابون و پیاده رو ها .

همه اینها هم بخاطر دراکولا بود .

هوممم دراکولا؛ لقب شایسته ای رو براش گذاشتن

چندین سال قبل یکی به اسم خفاش شب مردم رو تهدید میکرد.

حالا هم کار رسیده به دراکولا. جالب اینجاس که پلیس ها هنوز هیچ ردی یا نشونه یا حتی هدف و دلیلی برای این قتل های زنجیره ای پیدا نکردن

داشتم با خودم حرف میزدم که یه نفر سکوت شهر رو شکست.

یه روزنامه فروش ساده بود. ولی خبرش ساده نبود.

داد میزد (خبر جدید دراکولا یک قربانی دیگر گرفت)

وای. خدا میدونه اینبار کدوم ببختی جونشو از دست داده

روزنامه فروش سرش شلوغ بود. بخاطر همین بیخیال شدم که برم روزنامه بخرم؛ به راهم ادامه دادم، تا این که احساس کردم زیر پام یه برگه کاغذه.

اوو خدا روزنامه امروزه

همون روزنامس که مردم براش اون طرف خیابون صف کشیدن

جلد اول با رنگ قرمز نوشته شده بود دراکولا قربانی دیگر گرفت .

خیلی عجیب بود تاریخ قتل همین ۱ ساعت پیش بود

محل قتل هم به من نزدیک بود.

بعله دیگه این روزا حسابی شغل روزنامه نویسا داغ شده

همه امادن تا این دراکولا یه قربانی دیگه بگیره؛ تا سریع خبرش رو پخش کنن.

تا بوده همین بوده

حالم از این دنیای کثیف بهم میخوره.

همه ادما به فکر خودشونن

به ساعتم نگاه کردم؛ مطمعنم سارا منو درک میکنه که ترافیک خیلی سنگینی داشتم

بخاطر همین چه من ۱۰ دقیقه تاخیر کنم و چه ۲۰ دقیقه براش فرقی نداره

بخاطر همین تو راهم میرم به محل قتل این قربانی جدیده.

به اونجا که رسیدم انگار نذری میدادن .

همه پشت حصار هایی که پلیس دور جسد کشیده بود جمع شده بودن

برام عجیب بود چون مردم توی اون محله توی چند تا جا جمع شده بودن

اخه مگه یدونه جسد نبود؟!!

از پیرمردی که داشت برمیگشت سوال کردم مگه یدونه جسد نیس؟! پس چرا مردم توی چند تا جا جمع شدن..

بهم با اون لحن ترسناکش گفت

خوب یدونه جسده ولی تیکه تیکه

هر قسمتیش توی یه جا انداخته شده

اییییی حالم بهم خورد.

اخه کی اینجوری میکنه که این دومیش باشع خدا.

باز گوشیم زنگ خورد.

اینبار خود سارا بود با لحن تندش پرسید کجام.

با ارومی تمام گفتم که توی راهم و میرسم.



۱ دی ساعت ۱۲ظهر

نشر مثل همیشه خلوته

میترا هم پشت میزش بود. وقتی وارد اتاق سارا شدم.

بهم با ذوق و شوق تبریک گفت.

ظاهرا داستانم فروش خوبی داشته ولی سارا ازم ایراد گرفت و گفت نباید داستان رو تموم کنم .

اخه ادامه داستان رو چی بنویسم ها؟!!!!

یکی نیس بگه مثلا صاحب نشری؛ یکم سواد برات بد نیس

تا اینکه جواب داد و بهم گفت

خوب کاراکتر ایدا رو بنداز جلوی گلوله.

بهش گفتم باشه؛ ولی عمرا این کارو میکردم ایدا شاید برا بقیه یه اسم دخترونه ۴ حرفی باشه

ولی برا من یک زندگی؛ که هر کدوم از حرفاش یک فصله

به خودم که اومدم داشتم تو پیاده رو راه میرفتم

هروقت اسم ایدا رو میشنوم اینجوری میشه

زمان رو نمیفهمم چجور سپری میکنم.

ولی خوب باید فراموشش کنم ؛بالاخره با این که ۳ سال گذشته ولی انگار همین دیروز بود. که توی فرودگاه امام خودمو به اب اتیش زدم برا بار اخر ببینمش تا شاید بتونم از پرواز منصرفش کنم

به یاد قدیم به سمت کافه ای که همیشه با ایدا میرفتیم رفتم

تنها دلیلی که میخاستم برم این بود که کافه چی اونجا با ایدا یه نسبت خانوادگی داشت و همیشه ازش حال و احوال ایدا رو میپرسیدم

ولی خوب انصافا هم قهوه های خوبی درست میکنه

به کافه رسیدم

مثل همیشه سکوت

عاشق سکوتم، زندگی یعنی سکوت ، یعنی تو نگاه کنی،اون هم نکاه کنه، بدون یک کلمه، منظور همدیگه رو بفهمین، و این میشه عشق

تعریف اصلی عشق در وجود من اینه

داشتم به این چرت و پرتا فکر میکردم که علی اومد جلو

علی بجورایی صاحب کافه بود ولی خوب بچه ها همه بهش میگن علی عباسی

مرد خیلی خوبیه، همون دورانی که با ایدا میومدم چندین بار حواسش بوده ک گشت ما رو نگیره

خدا خیرش بده، تو حال و احوال با علی بودم که پارسا اومد

حالم ازش بهم میخوره ولی خوب مجبورم

مجبورم تحملش کنم ، پسر خاله ایداس و همیشه ازش خبر میده، البته اون اوایل خاستگارش هم بوده ولی خوب ایدا با سلیقه تر از این حرفاس، که بهش جواب مثبت بده

بدون اینکه چیزی بگم برگشت گفت

اگه از ایدا خبر میخای بیخبرم، منم که مغرور وانمود کردم که اصلا برام مهم نیس اطلاع داشته باشی یا نه.

بازم دروغ گفتم،متنفرم دارم میشم از خودم،همش احساس درونی خودمو میکشم،

فک کنم تعداد قتل هایی که من با احساساتم کردم بیشتر از اون مرتیکه دراکولاس که با اون جنازه های بی صاحاب کرده

پارسا که رفت، علی عباسی اومد پیشم نشست و قهوه همیشگی من رو هم اورد

محشر بود قهوش، یه مزه دارک و تلخ، خیلی وقت بود از این مزه دور شده بودم واقعا بهش بعد این مدت نیاز داشتم

حین خوردن قهوه بود که علی با صدای خشن ولی گرمش ازم پرسید،

واقعا دیگه ایدا مهم نیس برات؟

خاستم بگم نه والا ولی!!

دیگه بسه حس واقعیم رو میگم اینبار

قهوه رو گذاشتم روی میز و گفتم چرا مهمه

درواقع خیلی مهمه،هروقت اسم لعنتیش میاد تمام خاطراتمون جلو چشمم میاد، حتی همین کافه همون قهوه های تلخ رو وقتی با ایدا میخوردم انگار نوتلا رو توی اب جوش ریختم و دارم میخورم اما چه فایده رفت!!

الان که اطرافم رو‌ نگاه میکنم دیگه ادمای درست و حسابی نموندن

اصلا علی خداییش همین کافه رو نگاه

یکسری جوون که فک میکنن خیلی روشن فکرن یه لباس که انگار گونی پوشیدن یه سیگار برگ امریکایی یه دختر بغلشون که هر روز فقط اسم اون دخترا عوض میشه، تو جامعه پر شدن

وضعیت همینه علی، دیگه تموم شدن ادمای درست حسابی،

علی هم که توی سکوت همیشگی فرو رفته بود

منم با دیدن سکوت علی ساکت شدم تا اینکه،

روزنامه فروشی وارد مغازه شد و با داد زدن خبر قتل جدید دراکولا همه توجه مغازه رو به سمت خودش کشید،

برام مهم نبود ولی محل قتل خیلی نزدیک خونم بود، حالا برگشتنی شاید یه نگاه کردم اون محل قتل رو،

پارسا علی رو صدا زد، نمیدونم چیکارش داشت ولی بعد از بلند شدن علی منم بلند شدم و از مغازه بیرون رفتم

هندزفریم رو بیرون اوردم، مثل همیشه سمفونی نهم بتهوون رو انداختم

هیچ چیزی نمیتونه مثل این بهم ارامش بده،

......

......

۱ دی ساعت ۸ شب

هوا ابریه انگار اسمون بجای من میخاد گریه کنه، پیاده به سمت خونه میرفتم که دیدم جمعیت زیادی نزدیک پارک جمع شدن،

اووو یادم اومد مربوط به اون قتل دراکولاس، رفتم نزدیک تر تا ببینم چخبره، جمعیت شلوغی اطراف ایستاده بودن

جنازه یک دختر لخت بود، صحنه دلخراشی بود که نمیتونستم زیاد نگاه کنم تا اینکه چشمم به چهرش خورد،

اون اون خودش بود!!!!

ارههه!!

مطمعنم خودش بود

خود ایدا بود

به سمت جنازه دویدم تا از نزدیک ببینمش،

حصار زرد رنگ پلیس رو پاره کردم ولی تا خاستم نزدیک بشم ۲ تا سرباز با چند تا ضربه محکم مانع شدن،

روی زمین افتاده بودم،

گریم گرفته بود، برای اولین بار من گریه ام زود تر از اسمون در اومد

اخه این دختر اینجا چیکار میکرد

نکنه اومده بود منو ببینه؟؟

نکنه خبر مهمی داشته؟؟؟

اصلا چرا هیچکسی خبر نداشته؟؟

سرهنگ اونجا نزدیکم شد و پرسید دختره رو میشناسی؟؟

منم گفتم معلومه اسمش ایداس یه دختر ۲۴ ساله

سرهنگ دید که حالم خرابه اطلاعاتی که دادم رو نوشت و بعدش به یکی از سربازاش دستور داد منو به خونه ببره



خونه ام روبرو پارک بود، از سرباز دستمو گرفت و بلندم کرد ولی دیگه هیچی یادم نیس جز صدا و درد زمین خوردن

.....

......

۲ دی ساعت ۱۰ صبح

وای سرمممم چه دردی میکنه اه این گوشی هم باز داره زنگ میخوره

چشمام رو تازه باز کردم

چند ثانیه نگذشت که دوباره اتفاقای دیشب یادم اومد خاستم بلند شد از جام ولی،

میترا گفت بشین بابا تازه زخم روی صورتت رو بستم



چی؟؟؟

میترا!!!

اون اینجا چیکار میکنه اخههه

فهمیدم که دیشب وسط راه از حال رفتم و اون سرباز هم به یکی از کانتکت هام زنگ زده

میترا هم اومده و منو به خونه اورده، باز خداروشکر میترا خونش نزدیکه منه وگرنه معلوم نبود چی میشد،

که میترا بدون هیچ حرفی گفت چرا؟

منم با تعجب گفتم چی چرا؟

گفت چرا اونجوری شدی دوباره؟!

تا خاستم حرف از ایدا بیارم آرتا وارد خونه شد

آرتا شاید یکی از چند تا دوستمه که تو این دنیای نکبت دارمش

ولی ارتا تا وارد خونه شد یه سیلی محکم زد تو صورتم،

میترا هم ارتا رو میشناخت بالاخره ۳ تامون توی یدونه دانشگاه درس میخوندیم بخاطر همین به سمت ارتا جبهه گرفت و گفت، چه غلطی میکنی؟؟؟

ارتا هم رو به من کرد و گفت:هنوز اون توهم های کوفتی و زهرماریت تموم نشده؟!!!

در ادامه هم گفت:احمق بزور سند گذاشتم

سند؟؟ نمیدونستم درباره چی حرف میزنه



تا اینکه میترا گفت چی شده؟؟

دعواش شده نوید؟!



ارتا هم گفت : نخیر اقا مثل اینکه دیشب توهم زده جنازه سر کوچه رو ایدا دیده رفته بغل جنازه و پیش پلیس اطلاعات اشتباه داده واقعا الان خداروشکر کن که بزور تونستم سرهنگ رو بخاطر اون جفنگیاتت راضی کنم،



اما اما!! خود ایدا بود اون با چشمای خودمم دیدم

ارتا هم روزنامه امروز رو بهم داد

مشخصات دختره رو زده بود اسمش مبینا بود ۲۰ ساله از زاهدان

عکسش هم بود ولی این اون دختره نبود



ارتا هم که منو جدی نمی گرفت

میترا هم‌ که از اون بدتر



از عصبانیت به اتاقم رفتم ، دراز کشیدم نمیدونم چجوری با این اوضاع خوابم برد،



بیدار که شدم در اتاق قفل بود میدونستم کار ارتاس حتما میخاد زنگ بزنه دیوونه خونه

قفل در رو شکوندم از اتاق بیرون اومدم اما خبری از کسی نبود،

زمین پر از خون بود

ارههه واقعا خون بود!!!

خون رو که دنبال کردم به سمت حموم رفتم

حموم رو باز کردم تا اینکه جنازشو دیدم

اون جنازه ...

ادامه دارد 
منتظر فصل سوم باشید
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.