(فصل پنج)
جلوی در دانشگاه که رسیدند
هر دو به گرمی از هم خداحافظی کردند:
ترمه: دستت در نکنه منو رسوندی راهتم دور شد!
پرهام: نه بابا قربونت کاری نکردم.مراقب خودت باش!
ترمه: تو هم همینطورخداحافظ.
پرهام: خداحافظ.
از ماشین پیاده شد و به سمت درب ورودی دانشگاه رفت و وارد دانشگاه شد.با وارد شدن ترمه به دانشگاه شادی و نسیم به سمت ترمه آمدند و هر سه مشغول احوال پرسی و صحبت شدند:
شادی: سلام چطوری عشقم؟
ترمه: سلام عزیزم ممنون تو خوبی؟
شادی: خوبم!
نسیم به نشانه شوخی اخم هایش را درهم کشید و گفت:
نسیم: منم که اصلا نمیبینی دیگه!
ترمه و شادی لبخندی زدند و بعد ترمه گفت:
ترمه: مگه میشه تو رو ندید قربونت برم.چطوری حالا؟
نسیم: مرسی خوبم!
با رد شدن تیم دانش از جلوی دختران نسیم گفت:
نسیم: بچه ها غلط نکنم این مهندس صوفی و تیمش از قبل ماجرای مسابقه رو میدونستن!
ترمه به نسیم نگاهی کرد و گفت:
ترمه: عه...نسیم!عزیز من براچی آخه بهشون تهمت میزنی!
شادی روبه ترمه گفت:
شادی: ولی به نظر منم راست میگه تازه دو سه روزه که اعلام کردند قراره مسابقه برگزار شه اونوقت آقایون تیم دانش خیلی وقته دارن رو پروژه شون کار میکنن.
نسیم با حرص گفت:
نسیم: بله دیگه وقتی بابات یکی از اعضای هیئت علمیه باشه بایدم زودتر از همه چی خبردار شی!
ترمه: حالا گیرم که اونا میدونستن خب ما هم یه چیزی رو خوب میدونیم!
شادی و نسیم همزمان باهم گفتند:
شادی و نسیم: چیو میدونیم؟
ترمه با لحن رضایتمندی گفت:
ترمه: این که تا حالا هیچکس نتونسته تو این دانشگاه رو دست گروه ما بلند شه!
هر سه شروع به خندیدن کردند که صدای آرش خنده آنها را قطع کرد:
مهندس صوفی: ببخشید خانم ماهان!
ترمه با شنیدن صدای آرش به سمت او برگشت و گفت:
ترمه: سلام.بفرمایید!
مهندس صوفی: اگه اشکالی نداره میخواستم یه چند لحظه وقتتونو بگیرم... .
ترمه: در خدمتم!
مهندس صوفی: اگه میشه لطفا تنها باشیم!
ترمه نگاهی به شادی و نسیم انداخت و گفت:
ترمه: خواهش میکنم.بفرمایید!
آرش و ترمه به سمت یکی از نیمکت های گوشه ی محوطه ی دانشگاه رفتند و روی آن نشستند.شادی و نسیم به ستون جلوی در ورودی سالن دانشگاه تکیه زدند باهم مشغول صحبت شدند.کمی بعد ترمه با شتاب از روی نیمکت بلند شد.او قصد داشت که به سرعت از آرش دور شود که با شنیدن جمله ی بعدی آرش در جا خشکش زد.
شادی و نسیم به آرش و ترمه زل زده بودند که نسیم گفت:
نسیم: به نظرت این پسره باهاش چیکار داره؟
شادی شانه بالا انداخت و گفت:
شادی: نمیدونم!
نسیم با لحن متفکرانه ای گفت:
نسیم: فقط خداکنه بهش رونده!
شادی با تعجب به نسیم گفت:
شادی: وا یعنی چی؟ تو چرا انقدر با تیم اینا چپ افتادی؟!
نسیم در جواب شادی گفت:
نسیم: با تیمشون...من چیکار با تیمشون دارم!
شادی: آره جون خودت تو که راست میگی .الان عمه ی من بود داشت پشت سرشون حرف میزد؟
نسیم روبه شادی گفت:
نسیم: خب راستش آره آخه همشون فکر میکنن اونا فیلسوفن بقیه احمق!بعدم از وقتی با اون بچه پررو گروهشون چی بود اسمش...
شادی: آرمان.
نسیم: آره همون از وقتی باهاش بهم زدم کلا از کل گروهشون متنفر شدم.پسره ی اُسکُل فکر کرده بود من علافشم.
شادی لبخندی زد و گفت:
شادی: بهم زدی!عزیزم دیگه سر ما رو که نمیتونی شیره بمالی!
با در رفتن این جمله از دهان شادی نسیم نگاه عصبانی اش را به او دوخت و گفت:
نسیم: منظور؟!
شادی به چشمان نسیم زل زد و گفت:
شادی: فکر کنم باهات بهم زد!
نسیم پقی زد زیر خنده و گفت:
نسیم: حالا!
ترمه به سمت آن دو آمد و گفت:
ترمه: بریم بچه ها!
(فصل شش)
آرش بعد از حرف زدن با ترمه آنقدر عصبی و بهم ریخته بود که بدون در نظر گرفتن تمام کارهایش در دانشگاه به سرعت سوار ماشینش شد.آرمان و سامان به سمت
ماشین او آمدند.آرش دستانش را به فرمان ماشین تکیه داده بود و سرش را رو آن گذاشته بود.سامان چند ضربه به شیشه ی ماشین آرش زد.آرش شیشه ی ماشین آزرا قهوه ای رنگش را پایین داد آرمان با تعجب پرسید:
آرمان: کجا میری؟
آرش آهی از ته دل کشید و گفت:
آرش: نمیدونم!فقط میخوام از اینجا دور باشم.
سامان با اعتراض گفت:
سامان: یعنی چی؟!یه بارم که ما زودتر از همه از ماجرای مسابقه خبردار شدیم آقا میخواد ول کنه بره...تو که خودت میدونی چقدر عقبیم!
آرش با لحن ناامیدانه ای گفت:
آرش: وقتی تیم عزیز دردونه دانشگاه تو مسابقه است این همه بدبختی کشیدن چه فایده ای داره!ما هر کاری که بکنیم بازم برنده ی این مسابقه مهندس ماهان و تیمشه!
آرمان گفت:
آرمان: عه آرش... .
سامان که از حرف آرش کفری شده بود گفت:
سامان: اگه تیم کاوش همیشه برنده است به خاطر لیدر گروهشونه.همون مهندس ماهانی که تو میگی خب خیر سرت تو هم لیدر تیم مایی یه کاری بکن که این دفعه ما
ببریم.بعدشم تو که بابات جزء داورای مسابقه است خب یعنی هیچ کاری نمیشه کرد؟!
آرش که حوصله ی هیچ چیز را نداشت گفت:
آرش: خودت خوب میدونی که بابای من هیچ وقت همچین کاری نمیکنه بعدم اصلا فکر کنین من مُردم چیکار میخواستین بکنین الانم همون کارو بکنین!
بعد هم ماشین را روشن کرد.آرمان که نگران آرش و وضعیت تیمشان بود پرسید:
آرمان: کجا میری الان؟
آرش: قبرستون!
بعدهم به سرعت از دانشگاه خارج شد.سامان با عصبانیت گفت:
سامان: این پسره یه ذره عقل نداره به خدا من دیگه خسته شدم از باختن به سه تا جوجه مهندس!
آرمان بدون توجه به حرف سامان گفت:
آرمان: این یه کاری دست خودش نده؟!
سامان در جواب او گفت:
سامان: دیگه اینقدرم خل نیست!
آن دو هیچ وقت فکر نمی
کردند که آن روز آخرین روزی است
که آرش را میبینند و آرش حتی برای تکمیل پروژه یشان هم به دانشگاه برنمیگردد.
ترمه و نسیم و شادی در گارگاه دانشگاه مشغول کار بودند.ترمه آنقدر از حرفهای
آرش جاخورده بود که کلا حواسش آنجا نبود.نسیم که متوجه این تغییر ترمه شده بود آرام
به شادی گفت:
نسیم: این چشه؟
شادی: نمیدونم.معلوم نیست این پسره چی بهش گفته که اینجوری ریختتش بهم.
نسیم که کنجکاو شده بود روبه ترمه پرسید:
نسیم: چیزی شده؟
ترمه: چی مثلا؟
نسیم: نمیدونم تو بگو!
ترمه: چیو بگم؟!
شادی: این پسره چی گفت بهت چیکارت داشت؟
ترمه: هیچی... .
نسیم گفت:
نسیم: مگه میشه این همه باهم حرف زدید.
ترمه که فهمیده بود دختران از روی کنجکاوی این سوالات را میپرسند گفت:
ترمه:
خب ما درمورد یه مسائل کلی ، کلی حرف زدیم!
شادی: خب همون مسائل کلی چی بوده که یه دفعه اینجوری شدی؟
ترمه که حوصله ی جواب دادن نداشت گفت:
ترمه: من میرم ببینم میتونم دکتر رو بیارم اینجا که روی پروژه نظارت کنه.
بعد هم به سرعت از اتاق خارج شد و به سمت اتاق دکتر سپنتا رفت و بعد از هماهنگی های لازم به همراه دکتر به کارگاه رفتند ترمه روبه دکتر سپنتا گفت:
ترمه: عمو متین چقدر این مهندس صوفی رو میشناسید؟
دکترسپنتا:
منظورت پسر استاد صوفیه؟
ترمه: بله!
دکترسپنتا: اونقدری که لازمه میشناسمش پسر خوبیه!همیشه سعی کرده رو پای خودش باشه چطور؟
ترمه: هیچی همینجوری.
هر دو وارد کارگاه شدند و بعد دکتر مشغول نظارت به پروژه ی آنها شد.آرمان و سامان که از جلوی در کارگاه رد میشدند نگاهی به داخل کارگاه انداختند و با دیدن دکتر سپنتا و تیم کاوش حسابی عصبانی شدند سامان با حرص گفت:
سامان: آرش راست میگه اینا انقدر اینجا عزیزن که حالا دیگه رییس دپارتمان دانشکده رو پروژه شون نظارت میکنه!
آرمان که تقریبا مثل آرش ناامید شده بود گفت:
آرمان: وقتی اینجوریه به احتمال زیاد بازم برنده اینان!
بعد هم هر دو از آنجا دور شدند.