فصل زرد عشق : فصل سی و نه و چهل

نویسنده: mohadesehkhashei86

(فصل سی و نه)
ازدرب خانه که بیرون زد با سپیده مواجه شد از ماشین لندکوروز مشکی رنگش پیاده شد و به سمت او رفت و گفت:
فرزاد:سلام عزیز دلم تو اینجا چیکار میکنی؟
سپیده:چیه انتظار نداشتی الان ببینیم؟ظاهراکه داشتی میرفتی بیرون.
فرزاد که از لحن سپیده جا خورده بود با تعجب گفت:
فرزاد:چیزی شده سپیده؟
سپیده نگاهش را به نگاه فرزاد دوخت و گفت:
سپیده:باید با هم حرف بزنیم فرزاد.
فرزاد:خیلی خب بیا بریم تو باهم حرف میزنیم.
هر دو به داخل رفتند.سپیده روی مبل نشست و فرزاد هم سوئیچش را روی میز گذاشت و از سپیده پرسید:
فرزاد:چای یا قهوه؟سپیده:هیچکدوم.بشین میخوام با هم حرف بزنیم.
فرزاد روبه روی سپیده نشست و گفت:
فرزاد:چی شده؟
سپیده:چن وقته؟
فرزاد متعجب به او خیره شد و گفت:
فرزاد:چی چن وقته؟
سپیده:واسه خودم متاسفم که اون قدر احمق بودم که گذاشتم هر کاری که دلت میخواد باهام بکنی.خیلی بی لیاقتی فرزاد....
حلقه اش را از دستش در آورد و روی میز جلوی فرزاد گذاشت و گفت:
سپیده:دیگه احتیاجی بهت ندارم چون تو حتی معنی عشقم نمیفهمی.
فرزاد:چی میگی سپیده؟این مسخره بازیا چیه؟
سپیده:فکر نمیکنم آدمی که از زندگی مشترک فقط یدک کشیدن اسم شوهرو بلده بتونه یه زندگی رو بچرخونه.من که از همه خوردم .... تو ام روش.در ضمن حداقل انقدر معرفت داشته باش که با اونم کاری که با من کردی و نکنی....پرندو میگم.
فرزاد که شوکه شده بود چیزی نمیگفت.اما سپیده انقدر دلش پر بود که هنوز ادامه میداد.
سپیده:نترس زیاد جنابعالی و اون دختره رو معطل نمیکنم درخواست طلاقمو زودتر میدم تا هم تو از شرم راحت شی هم اون خیالش راحت شه.
بعد هم به سرعت به سمت در رفت.فرزاد که تازه به خود آمده بود به دنبالش راه افتاد و بازوی سپیده را در میان انگشتانش گرفت و سعی کرد او را متوقف کند.سپیده ایستاد و تمام تلاشش را کرد تا بازویش را از میان انگشتان فرزاد درآورد اما انگار نیروی فرزاد بیشتر از او بود.
فرزاد:تو حرفاتو زدی پس صبر کن و حرفای منم بشنو.
بازوی سپیده را رها کرد.سپیده که تا به حال فرزاد را آنقدر عصبانی ندیده بود به سمت مبل رفت و روی یکی از مبل های تک نفره نشست.احساس میکرد که جای انگشتان فرزاد روی بازویش مانده است.سعی کرد به خودش مسلط باشد.به او نگاه کرد و گفت:
سپیده:خب میشنوم.
فرزاد که عصبی بود انگشتانش را در میان موهای مشکی رنگش فرو کرد و گفت:
فرزاد:آره تو راست میگی من تو این رابطه فقط یدک کش اسم شوهر بودم.اصلا بزار خیالتو راحت کنم من اصلا عاشقت نبودم اصلا هیچ حسی بهت نداشتم اگه تو اون بازی لعنتی سر تو شرط نبسته بودم حالا همه چی سرجاش بود.هم من زندگیمو میکردم هم تو.اگه من بی لیاقتم تو ام بی لیاقتی تو چیکار کردی واسه این رابطه هان؟فکر کردی از غلطایی که میکردی خبر نداشتم؟فکر کردی چون به روت نمیوردم حالیم نبود...نه خانوم.ازم چه انتظاری داشتی؟انتظار داشتی کاریو بکنم که تو خودت نمیکردی؟حداقل اون قدر مرد بودم که از دور مراقبت باشم و...
چشمان سپیده خیس شد٬آمده بود که فرزاد را محاکمه کند اما الان خودش محاکمه میشد.
سپیده:فرزاد ...من...من...
فرزاد:بسه سپیده... بسه.دیگه نمیخوام حتی یه کلمه دیگه ازت بشنوم.تا الان هر غلطی که کردی واسم مهم نیس اما از الان به بعد دیگه نمیزارم هر کاری که دلت میخواد بکنی.پس خودت هر جور که میدونی اون پسر رو توجیح کن که گورشو از زندگیت گم کنه وگرنه خودم قلم پاشو میشکنم.
سوئیچش را برداشت و از خانه بیرون زد ٬باغ جلوی خانه را طی کرد و سوار ماشینش شد خوب میدانست که سپیده الان چه حالی دارد برای همین هم از خانه بیرون زد تا او به جای اینکه به جای دیگری پناه ببرد آنجا بماند و آرام شود.
(فصل چهل)
ترمه تازه از دانشگاه برگشته بود و دوباره حوصله نداشت.امروز مسابقه داده بودند و دوباره با آرمان و سامان جروبحث کرده بودند.البته شرکت آنها در مسابقه فرمالیته بود و خودشان هم خوب میدانستند.به خانه که آمد کسی در عمارت نبود.لباس هایش را که عوض کرد تلفن را برداشت و شماره ی امیرعلی را گرفت صدای اپراتور از آن سوی خط برخاست: دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد.کفرش از دست امیرعلی هم در آمده بود هر چندوقت یکبار غیبش میزد و تا چند روزهمخبری از خودش به ترمه نمیداد.حدود ساعت شش و سی دقیقه ی عصر بود که باربد و افسون به خانه برگشتند.ترمه به سرعت از پله ها سرازیر شد و رو به پدر و مادرش گفت:
ترمه:سلام.
افسون و باربد هم به او سلام دادند.
ترمه:بقیه کجان؟
افسون:خالت که فکر کنم هنوز از سر کار برنگشته پرنیا هم بهش زنگ زدند صبح مجبور شد بره بیمارستان.پرهامم که حتما با فرزاده...امیرعلیم رفت.
نفس در سینه اش حبس شد.
ترمه:کجا رفت؟
باربد:رفت آلمان.
پاهایش سست شد و چشمانش سیاهی رفت.
ترمه:کی رفت؟
افسون:ظهر ساعت یک رفت فرودگاه.
باربد:گفت یه کار خیلی مهمی داره واسه همینم دیشب با کلی زحمت تونسته یه بلیط بگیره که امروز صبح بره.
ترمه:وسایلش که هنوز اینجاست.
باربد:خب قراره برگرده دیگه.
فکر امیرعلی را خواند.رفته بود سراغ سپهر.بدو بدو ازپله ها بالا رفت و موبایلش را برداشت و دوباره شماره اش را گرفت.تنها امیدش این بود که موبایلش را روشن کرده باشد.با شنیدبوق آزاد نفس عمیقی کشید اما امیرعلی تماسش را رد کرد.بی حوصله موبایل را روی میز گذاشت و روی تخت افتاد.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.