(فصل شصت وسه)
تقریبا دوروز از ماجرای آن شب میگذشت و ترمه در این دو روز پرهام را ندیده بود.حرف های امیرعلی ذهنش را مشغول کرده و مردد بود که پرهام را ببخشد یا نه.مخصوصا اینکه حالا پای پارسا هم وسط بود.اگر ترمه و پرهام از هم جدا میشدند تکلیف پارسا چه میشد.قرار بود امروز بعد از دوروز بی خبری هم را ببینند و تکلیفشان روشن شود.ترمه از صبح پارسا را به افسون سپرده بود و حالا در اتاقش تنها بود که چند ضربه به در٬او را به خودش آورد و باربد وارد اتاق شد و روبه روی ترمه نشست و گفت:
باربد:فکراتو کردی؟
ترمه:بله.
باربد:میدونی که تصمیمت ممکنه چقدر تو آینده ی پارسا تاثیر بزاره؟!
ترمه:بله.
باربد:میخوام یه چیزی واست تعریف کنم.نمیخوام از کاری که پرهام کرده حمایت کنم اما این ماجرا ام بی شباهت به کاری که با اون کرد نداره.
کمی مکث کرد و ادامه داد:
باربد:من از وقتی که چشم باز کردم و دست چپ و راستمو شناختم عاشق مامانت شدم.یه عمر همه ی دوروبریام میگفتن افسون مال توئه اما یه هو ورق برگشت.یه خواستگار واسه ی مامانت اومد که عموی خدابیامرز خیلی محکم گفت داماد آینده اش اون پسره.اسمش کیان بود.افسون فقط هفده سالش بود و من هیجده سالم بود.یه روز به سرم زد که یه جوری از شر پسره راحت شم.نمیخواستم کسی غیر از من به مامانت برسه.میدونستم که افسونم دلش با اون پسره نیس.کاری کردم که هیچ وقت یادم نمیره.شاید بچگی کردم یا هرچی...فقط برام افسون مهم بود.یه روز ماشین بابامو برداشتمو رفتم دم شرکتشون منتظر شدم تا پسره از در بیاد بیرون.از شرکت که بیرون زد پامو گذاشتم رو پدال گاز و با سرعت رفتم سمتش.پای همه چیش وایساده بودم حتی پای اینکه اعدامم کنن.دو سه قدم باهاش فاصله داشتم که خودشو کشید گوشه ی خیابون و نشد اونی که من میخواستم.دیگه پامو از روی پدال برنداشتم و به جاش فرمون ماشینو ول کردمو چشامو بستم.دیگه نفهمیدم چی شد.فقط بعد یه هفته چشامو تو بیمارستان باز کردم.
لبخندی زد و گفت:
باربد:یادمه عمو بهم گفت لازم نبود خودتو تا دم در جهنم ببری فقط باید یه کلمه بهزبون میوردی که خاطرشو میخوای.مشکل پرهامم همینه که به زبون نیورد که دوست داره.
ترمه:پس یعنی شما ام یه بار خودکشی کردین؟
باربد:اوهوم.به نظرم گاهی وقتا واسه رسیدن به عشق باید هر کاری بکنی.یه جورایی باید از جون و دل مایه بزاری.
صدای آیفون آنها را به خود آورد و هر دو از اتاق بیرون آمدند و از پله ها پایین رفتند.امیرعلی و پرهام در سالن منتظر ترمه بودند.ترمه آرام به هر دو سلام کرد و روی مبل نشست و گفت:
ترمه:قرار شد امروز همه چی معلوم بشه.من فکرامو کردم...
روبه امیرعلی کرد و گفت:
ترمه:امیر من یه مادرم...قبل از خودم باید به فکر بچه ام باشم.
بعد هم روبه پرهام کرد و گفت:
ترمه:اما تو...از دستت هم عصبانیم هم دلخور...میدونم کاری که با امیرعلی کردی غیر قابل جبرانه.در اون مورد من نمیتونم حرفی بزنم ولی در مورد خودم...پات وایمیسم چون به نظرم انقدر عاشق بودی که حاضر شدی همچین کاری بکنی.کاری که با دلم کردی چیزی نبود که بتونم ببخشم شاید اگه همون موقع همه چیزو فهمیده بودم حتی دیگه حاضر نمیشدم اسمتو بیارم اما حالا بعد از این چهار سال...کاری که باهام کردی رو میبخشم به خوبیات.قطعا وقتیَم که به همچین کاری دست زدی همه ی عواقبشو در نظر گرفتی.پات وایمیسم چون بچه ام هم پدر میخواد هم مادر.پات وایمیسم چون...
به باربد که با لبخند به او نگاه میکرد خیره شد و گفت:
ترمه:واسه رسیدن به عشقت هرکاری کردی.
امیرعلی از جا بلند شد و با یک خداحافظی از بین نگاه های پرسشگرانه ی همه گذشت و به سمت دررفت که پرهام او را صدا زد:
پرهام:امیرعلی....نمیخوای یه حرفی بزنی؟!
امیرعلی به او نگاهی کرد و گفت:
امیرعلی: من نیومده بودم که زندگیتو بریزم بهم.فقط اومده بودم تا گناه نکرده ای که تو این چهار سال به گردنم بودو سبک کنم همین.فقط امیدوارم همین قدر عاشق بمونی.
بعد هم از خانه بیرون زد. سرش را روبه آسمان گرفت و چشمانش را بست.یک قطره روی پیشانی اش افتاد و یکی هم روی گونه اش غلتید،چشمانش را از هم باز کرد حالا باران کمی شدت گرفته بود. برگشت و برای آخرین بار به عمارت ماهان خیره شد و بعد آنجا را با تمام خاطرات تلخ و شیرینش ترک کرد.
*باید خریدارم شوی*
*بايدخریدارم شوی*
*تا من خریدارت شوم*
*وز جان و دلم یارم شوی*
*تا عاشق زارت شوم*
*من نیستم چون دیگران*
*بازیچه ی بازیگران*
*اول به دام آرم تو را*
*وانگه گرفتارت شوم❤️*
*رمان فصل زرد عشق به قلم محدثه خاشعی*
"پایان"
*ساعت 1:23 دقیقه ی بامداد، جمعه 1400/11/15*