سالار شصتم : قسمت سوم:سالار

نویسنده: Maedeee

  قسمت سوم
یک دخترک که ظاهرش به انسان های افسرده میخورد در گوشه ی سالن غذا خوری نشسته بود و موهایش مانند سیخ از شالش بیرون زده بودند .
موهایش مانند چوب خشک شده بودند احتمالا به این دلیل که هفته هاست به حمام مراجعه نکرده است .
چهره زیبایی داشت ولی به خاطر صورت کثیفش دیده نمیشد .
بالای سر هر نفر یک مرد با اسلحه ایستاده تا اگر اتفاقی در حال وقوع بود جلویش را بگیرند
انگار باران غذا بود ، به هر سمتی که میرفتی بر رویت غذا می‌ریخت !
خب ،اینم از غذا خوردی دیوانه خانه
اما اگر شمام متوجه شده باشید آدم های عادی اینجا نیستند
مردی سیاه پوست که معلوم نبود چگونه وارد اینجا شده بود و چگونه زبانمان را میدانست کنار عضو جدید همان شلخته ی قاتلمان نشست
–هی چرا اومدی اینجا پهلوون
وقتی جوابی نشنید گفت –حداقل اسمت چیه ،خوشم اومد کاری که با دختره کردی خیلی رو مخ بود
و بلند زد زیر خنده
او بازم جوابی دریافت نکرد به همین دلیل از لای پارگی پالتو ی او کارت هک شده روی بازویش را دید
–من جکم و اهل اینجا نیستم از پوستم مشخصه ولی چون سال های طولانی اینجام زبون شمارو حفظم
و بلند داد زد –هی آقایون خانومای خوشکل بیاید زبون این خیارو باز کنید
از جایی صدایی آمد که گفت –اسمش چیه جنتلمن
و با صدایی آزار دهنده خندید
–انگار زبون نداره انگاری یکی با انبر کشیدتش بیرون ولی لغب رو کارتش سالاره باید باش
نام هک شده ی روی دستش سالار و شماره اش ۶۰ بود
آن مرد ملغب به سالار گلوی آن مرد را محکم گرفت ‌
با اینکه وزنش دو برابر او بود ولی آن را با گلویش از زمین بلند کرد
با صدایی آرام گفت–دوست دارم دوباره بشنوم چطور صدام میکنی
آن مرد که صورتش به سیاهی میخورد و فقط تقلا میکرد آزادش کنند به طور قطع نمیتوانست حرف بزند
آن را ول کرد و او محکم روی زمین افتاد
او چون توان نداشت بر روی زمین افتاد
بعد کمی سرفه گفت :سالار
آن مرد شلخته پایش را روی دست جک گذاشت
دادش هوا رفت
مرد های اسلحه به دست ریلکس شاهد ماجرا بودند
جک درحالی که صورتش از درد جمع شده بود گفت:سالار خان ، رئیس
دید بازم  مرد شلخته پایش را بر نمی‌دارد
خوب هست حال او نمیداند ما بش می‌گوییم مرد شلخته وگرنه فاتحه
جک سعی کرد از قدرتش استفاده کند و خود را رها کند اما انگاری قدرت مرد شلخته بیشتر است
آن مرد شلخته گفت–جناب سالار
پایش را برداشت و لی به سرعت با لگدش اورا پهن زمین کرد پایش را روی گلوی جک گذاشت
فنجان روی میز را برداشت و در هلقش فرو کرد و رفت  غذایش را بخورد
باعث تعجب خیلیا شده بود چون جک یکی از قدرتمند ترین افراد دیوانه خانه بود
او با صدایی گرفته و آرام گفت
جناب سالار–مردان پشنگ زنده میخوامش ازش خوشم اومد

دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.