سالار شصتم : قسمت پنجم:اتاق

نویسنده: Maedeee

قسمت پنجم :

سارا خنده ای کردو گفت :مگه دلیل میخواد دیوانه تو دیوانه خونه باشه
سالار چاقوی کوچیکی که در دستش داشت رو کنار صورت اون بر دیوار پرت میکند
–فکر کرده  بودم یاد گرفتی چطور جوابمو بدی
سارا خنده ای کردو به او نزدیک شد و گفت –نه بابا ازت خوشم اومد
جناب سالار بر کف اتاق دوازده متری نشست
همه به تبعیت از او نشستند جز دخترک افسرده که قبلا نشسته بود و ملیس که همیشه چهار دستو پا بود
سارا–من تو یک خانواده ی اشغالی بزرگ شدم زیر دست عمه و شوهر جونش آخر خیلی کلافه شده بودم یکم شیطونی کردم همین داداشی جونم منو اورد اینجا
و خندید
ملیس دندوناشو صدا دار به هم کوبید و گفت – موقع غذا خوردنم بم گیر میدادن و از لج منو انداختن اینجا
و لبخندی زدو گفت –البته فقط حیوونا رو زنده زنده میخوردم ، یکبارم گفتم تا مزه ی انسان زنده چطوره که انداختنم اینجا
همه به جک منتظر نگاه کردن
جک عصبی اخمی کرد
سارا رفت کنار جک
–اخی عزیزم زبونتو موش برده تازه روت کراش زده بودم البته مانی هم خوب تیکه ایه
مانی پسرکی جوون قدی بلند و کمی لاغر
زیر چشمانش گود افتاده بود و به تیرگی میگرایید
لاغریش از حد طبیعی بیشتر بود و موهای خورمایی فر داشت
بلند خندید و گفت –یکی اومدو کرد با دلم بازی
یهو دیدم جاش شده خالی
و با ریتم شعرش دست میزدو شونه هاشو تکون میداد
رفتن دنبالش اما شده بود غیب
گفتم گور باباش نداره عیب
ولی آخر کردمش پیدا
ملیس–قطعا کشتش
سارا– آتیشش زدی ؟
مانی–نه بابا فقط بردمش خونم و زندگی رو براش جهنم کردم بعدشم پیداش کردن
بلند خندید –هردو مونو بردن دیوانه خونه

دخترک افسرده ‌که اولین باره حرف میزد گفت –شما عادی ترین آدمایی هستید که میبینم و اینجا یک زندانه که به دستور یک نفر مارو اینجا میندازن
مانی یک خمیازه کشیدو گفت –ها باش تو درست میگی
سارا–گمونم رئیسش عمه اختر منه
و زد زیر خنده
پیر مردی در گوشه ی اتاق نشسته بود
موقع ای که واستاده بود معلوم بود که یک وجب قدش از همتی بلند تر و چهار شونه تر است
ریش پروفسوری و سفیدی داشت
اما از پیری سفید یا متمایل یه خاکستری شده بود مثل سارا رنگ نکرده بود
پیرمرد اومد و گفت –من سی ساله اینجام
و هیچ دلیل برای اومدنم به اینجا نبود فقط اختراع میکردم درسته گه گاهی همسایه هام مسموم میشدن یا خفه ولی هیچ آزاری نداشتم ، باور کنید ، هیچ آزاری
و شونه هایش را بالا می‌اندازد
سارا خندیدو گفت– عمم تورو میدید میگفت ازش یاد بگیر
مانی–منکه عشقم پارتی داشته منو اینجا آورده دستش درد نکنه
دخترک افسرده–من گرتلدام و نمیدونم چرا دارم با یک مشت روانی حرف میزنم
آخر تن صداش رفت بالا
بلند شد و پتویی که همیشه دورش میگرفتو انداخت روی زمین
رفت دم در و محکم در زد
–هی روانیا ، منو با یک مشت روانی زندانی کردی که بمیرم ، آزادم کن مردک روانی ، منکه آزاری بت نرسوندم که میخوای بمیرم هی اشغال با تو هستم
اگه
که در باز میشه و جناب همتی نمایان میشه
گرتلدا–عوضی میخوای منو بکشی که با یک بر قاتل تو اتاق حبس کردی فازت چیه
همتی–باید قاتل پیدا شه وگرنه
–اشغال تر از تو تو عمرم ندیدم
ملیس–من هستما
گرتلدا–تو فقط برای اینکه باز خواستت نکنن و مقصر پیدا کنی این کارو میکنی باشه من کشتمش فقط از این خراب شده بیرونم کن
جناب همتی نفس عمیقی میکشه و میگه
–آروم باش
–من چطوری میتونم اروم باشم چرا منو اینجا انداختید تو خودت روانی هستی اصلا این جارو یک روانی میگردونه باید به پلیس شما بی مصرفا اطلاع بدید تو
جناب همتی نزاشت حرفشو ادامه بده و محکم توی صورتش زد اونقدر محکم که روی زمین افتاد
رفت جلو پاشو گذاشت روی سر گرتلدا و گفت :  
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.