پرده ابی همچنان با ناز و عشوه زیاد میچرخه و تکون میخوره
هومن سعی میکرد با صدای صندلی مورد علاقه نگار سکوت و بشکنه و فکر نکنه
اون شب قبل از این سیاهی و سکوت شلوغ بود و سر و صدا
مهمونی بود مهمونی خداحافظی برای فرزین پسرخاله نگار که خواستگار سابقش بود و حالا که بعد از مدتها از انگلیس برگشته بود و مدتی رو مونده بود حالا دوباره میخواست برگرده براش مهمونی گرفته بودن که بتونه باهمه خداحافظی کنه
نگار برق خاصی تو چشماش بود و با همه میگفت و میخندید و شیطنت و خوشحالی تو تمام وجودش برق میزد
پیرهن حریر ابی پوشیده بود رنگ مورد علاقه اش که به گفته خودش با پرده اطاق خواب ست کرده بود هر موقع این لباس و میپوشید میگفت اسکارلت اوهارا شدم که پرده های خونشونو لباس کرده و غش غش میخندید
پچ پچ هاش با فرزین از چشم های عاشق هومن دور نمیموند
خون با فشار زیاد به سرش فشار میاورد میخواد چیکار کنه تصمیم شو گرفته میخواد بره باهاش تو حجم بالای دود و سر و صدا و نور زیاد احساس میکرد این حجم از فشار در حد تحملش نیست
نه میتونست بره تو حیاط و چشم از نگار برداره نه میتونست فضای سنگین اطرافشو تحمل کنه احساس میکرد همه میدونن که نگار داره ترکش میکنه جز خودش نه دیگه نمیتونست تحمل کنه
با کلافگی رفت تو حیاط و شروع کرد به راه رفتن
تصمیم شو گرفت برگشت داخل دید نگار خیلی خوشحاله و با فرزین میرقصن اصلا متوجه نبودنش نشده بوده
رفت وسط و جای فرزین و گرفت نگار اروم زیر گوشش گفت امشب باید یه چیز مهمی رو بهت بگم
وقتی رفتیم خونه
هومن گفت الان بریم نگار اخم کرد و گفت انقدر زود هنوز مهمونی شروع نشده همه هنوز نیومدن
هومن گفت بیا بریم من حالم خوب نیست نگار جدی شد و گفت الان نه
تو کل مهمونی نگاه سنگین هومن روی نگار بود دیگه از اون خنده های بلند و برق چشم ها خبری نبود
نگار با عصبانیت پیشش اومد و گفت بریم باهمه خداحافظی کرد فرزین و بغل کرد فرزین اروم کنار گوشش چیزی گفت و نگار خیلی ریز خندید و با علاقه نگاش کرد
هومن با خودش فکر کرد حتما با خودش فکر میکنه کاش اون جای خودش بود
تو کل مسیر حرفی نزدن وقتی رسیدن خونه هومن رفت دوش بگیره اب سرد رو سرش که میریخت داغی سرشو حس میکرد نمیتونست نگارو از دست بده هر جوری بود باید نگهش میداشت
حوله رو پوشید رفت تو اطاق خواب دید نگار داره زیر لب آواز میخونه و موهاشو شونه میکنه
تیغ و آروم از تو جیب حوله درآورد دستاشو دور گردن نگار حلقه کردو شاهرگ نگارو بدون اینکه نگار بتونه عکس العملی نشون بده برید خون فواره زد فقط تو چشماش نگاه کرد و گفت نمیتونستم از دستت بدم اینجوری همیشه مال خودمی
نگار یه کاغذ رو میزو چنگ زد و افتاد زمین
هومن نگار و بغل کرد و روی تخت گذاشت تمام لباس حریرش پر از خون بود
هومن پتو رو کشید رو نگار سردش نشه و کاغذ تو دست نگار رو که روی زمین افتاده بود و برداشت میدونست حتما تقاضای طلاقه
حالا پرده بیشتر جلوه گری میکرد نسیم داشت باد میشد
کاغذ برگه سونوگرافی بود نگار بعد چهارسال حالا تو وجودش یه زندگی دیگه داشت که میخواست آروم آروم جای خودشو تو وجود نگار بزرگ کنه و بعد از اون جای خودشو تو دنیا پیدا کنه چقد جای خالیشون تو دنیای هومن زیاده
چهار سال منتظر این لحظه بودن و حالا هومن رو صندلی نشسته بود و به صدای جیر جیر صندلی رو پارکت گوش میکرد و به رقص و عشوه گری پرده تو دست باد نگاه میکرد
ژانرها: درام
تعداد فصل ها: 0 قسمت