سیاره ات را زندگی کن : ناشناسِ آشنا
0
34
1
5
چشمامو باز کردم.. دیشب زود خوابیدم ک از حرفهای مامانم فرارکنم.. خوابیدم ک دیگ بهش فکر نکنم. ولی چرا تا دوباره چشمامو باز کردم تمام اتفاقات دیشب یادم اومد؟ میخواستم بهش بگم چه حسی دارم؛ میخواستم بهش بگم وقتی میخونم چه حسی دارم.. اما نمیدونم چیشد ک اخرش مثل همیشه کارمون به دعوا کشید. نمیدونم چرا نمیتونه درکم کنه؟ البته حق داره.. جای من نیست. متنفرم ازاینکه به آدمی ک منو رنجونده حق میدم؛ ولی هروقت با واقعیت روب رو میشم میبینم همه ی ادما به یه نحوی حق دارن..
بازم نتونستم قانعش کنم. هیچ فایده ای نداره دیگ.. اینهمه سال آرزومو مثل راز نگه داشتم تو خودم چون میدونستم مامانم هیچ وقت راضی نمیشه.. منم نمیخواستم ناراحتش کنم. ولی دیگ نتونستم.. قلبم هرروز بیشتر بهم فشار میاورد..انگار ک مریضی ای چیزی گرفته باشه.. انگار دیگ هیچ شوقی برای ادامه دادن نداشتم. حتی از نگاه کردن ب آسمون، زندگی روزمره عادی متنفرشده بودم.. تصمیم گرفتم شجاعت ب خرج بدم و بگم بهش. وقتی بهم گفت آرزوت هیچ فایده ای برات نداره و بیهوده ترین کاریه ک میتونی بکنی، انگار تمام اون لحظاتی و ک تصور میکردم و باخوندن ، انرژیم دوبرابر بهتر میشد و شکوند..همش ریخت.. همیشه میترسیدم جلوش بزنم زیر آواز.. تو خونه هیچ جایی و نداشتم ک توش بتونم تمرین کنم. صدام ب همه جا میرسید و همه ام عاصی میشدن از دستم.. با همه ی اینها من شوق داشتم ک بلاخره تمام فریاد هایی ک خفشون کردم و یه روزی جلوی جمعیت زیادی رها کنم.. اون روز نه تنها سرزنش نمیشم بلکه خیلی ها لذت میبرن.. همه ی احساساتم و باخوندن آزاد میکنم؛ ولی اینجا انگار هرروز تو یه قوطی جمعشون میکنم و میترسم کسی ببیندشون.. الان دیگه حتی میترسم جلوی بقیه بخونم؛ حتی میترسم برم کلاسی جایی.. میترسم دوباره همون حرفهارو بشنوم. تموم حرفهاشون، لحن صداشون همش توی ذهنم تکرار میشه.. الان حتی دیگه من هم از صدای خودم خجالت میکشه.. اون منی ک آماده بود تا خودشو به مبارزه بطلبه کجا رفت؟ آماده بود تا برای تحقق رویاش هرکاری بکنه، هر حرفی بشنونه.. نمیدونستم کلمات انقدر قدرتمندن. میتونن کاملا یک آدم و از پا دربیارن. هرچقدرم زندگیِ افراد موفق و بخونی ک با مشکلات و مردم مختلفی دست وپنجه نرم کردن ولی از آخر موفق شدن چون تنها کسی ک بهشون اعتماد داشت خودشون بودن، بازم نمیتونی دقیقا اون اعتقاد و داشته باشی.
اصلا چجوری آدما میتونن به خودشون ایمان داشته باشن؟ وقتی هیچ وقت نمیتونن بعدِ خودشونو ببینن و از یک ثانیه ی دیگشون خبر ندارن؟
سه سال از اون ماجرا میگذره و الان منم مثل بقیه آدمها یک آدم عادی شدم. به بدبختی کار پیدا کردم و تلاش خودمو میکنم ک بهترین خودم باشم.. صبحا از خواب پامیشم، میرم سر کار و برمیگردم خونه. هروقت ام صحبت از گذشته میشه مامانم از اون دوران به عنوان دوران جهل من یاد میکنه و میگه یادته چقد کور شده بودی برای چیزی ک خودت نمیتونستی ببینی عاقبت نداره؟ منم به نشونه ی رضایت همیشه لبخند میزنم و سرم و میندازم پایین.. من یک ترسو بودم.. من نتونستم ریسک کنم تاافراد مهم زندگیمو از دست بدم. من نتونستم بیشتر از این باعث ناراحتیشون بشم. میخواستم فقط این کابوس تموم بشه.. وقتی حتی خودم دیگه ذره ای به خودم علاقه نداشتم، بقیه چجوری بهم علاقه پیدا میکردن؟
چشمامو باز کردم.. ساعت گوشیم 7صبح و نشون میداد. مثل همیشه به زور از تختم جدا شدم تاحاضر شم برم سر کار. نزدیک شرکت یک عالم صندلی چیده شده دیدم . حدس زدم باید برنامه ای چیزی اون اطراف باشه. به دفتر که رسیدم، داخل شدم. دیدم جمعیت زیادی دور هم جمع ان و در مورد مسئله ای صحبت میکنن. از دور؛ نزدیک شدم وبهشون اضافه شدم. فهمیدم امروز به مناسبت 50سالگی شرکت جشن داریم. خیالم راحت شد ک قرار نیس کل روز و کار کنم.. اها پس اون صندلی ها برای همین بودن.. خوشحال شدم و رفتم بیرون تا هوایی تازه کنم.. تاموقعی ک جشن شروع شد، تو تدارکات به دستیارا کمک کردم؛ و نشستم روی صندلی.
یه کم خسته شده بودم براهمین ترجیح دادم تا اخر جشن فقط بشینم.. نمایش های جالبی دیدم. شعبده بازی بود، ویدیئو ای از سالهای متمادی شرکت درست کرده بودن و پخش کردن، شربت و کیک دادن و چیزهای سرگرم کننده دیگه.. من داشتم کیک و شربتم و میخوردم و نگاه میکردم. مجری، برنامه ی بعدی و گفت و دیدم یه عده پایه ی نقره ای رنگ میکروفون و اوردن و روی سِن قرار دادن.همه جا تاریک شد و تنها نوری که روشن بود، نور روی صحنه بود که به سر میکروفون میتابید.. هنوز هیچکس نبود که پشت میکروفون بیاد تا بخونه.. این چه حسی بود من داشتم؟ دیگه نتونستم بقیه ی شربت و کیکم و بخورم و فقط به جلوم خیره شده بودم.. انگار دلم میخواست از بین جمعیت کنار برم و فقط برم پشت اون بایستم و حتی هیچ چیزی نخونم چون هیچ اعتماد بنفسی نداشتم.. دوباره صدای تپش های قلبم بلند شد.. داشتم واضح تپششو تو کل بدنم احساس میکردم.. صداهای اطراف برام ناواضح شدن.. اینطور تپش قلبم منو یاد چند سال پیشم انداخت.. احساسات شکسته شده ی من و حرفهای بقیه که تو سرم تکرار میشدن؛ حتی لبخند ها و نگاه هاشون همه، دوباره یادم اومدن.. ناخواسته تو چشمام قطرات اشک واحساس کردم و چشمهامو بستم برای چند لحظه تا آروم بشم..
نفس عمیق میکشیدم.. یکی،.. دوتا..، اینم سومین نفس..
وقتی چشمهامو باز کردم، یک لحظه فکر کردم توهم زدم. چیشد؟ من چرا اون بالام؟ ولی من روی صندلی خودم نشسته بودم.. پس اونی ک اون بالاست کیه؟ بهش دقت کردم؛ دیدم واقعا شبیه منه.. نه ,اون خودِ منه.. ولی از یک لحاظ هایی بهتره.. نمیدونم چیش بهتره ولی بهم این حس دست داد ک وای من چقدر خفن شدم!.. منِ دوم به آرومی پشت میکروفون ایستاد و به چشم های من خیره شد. من به اطرافم نگاه کردم.. مردم اینو نمیبینن؟ کسی جز من نمیبینتش؟ استرس گرفتم.. همینطور به من زل زده بود و من نمیتونستم برای مدت طولانی به خودم نگاه کنم!
دستش رو به آرومی روی میکروفون قرار داد.. صدای موزیک بلندی پخش شد.. با شنیدن صدای آرومِ پیانو استرسم به طور کامل از بین رفت.. چیزی که میشنیدم و باور نمیکردم. دهانش به آرومی حرکت کرد و شروع به خوندن کرد. اون داشت میخوند!.. باورم نمیشد حتی صداش هم صدای من بود.. چشمام گرد شده بود و به طور ناخودآگاه باحالت تعجب دستامو جلوی دهنم گرفته بودم.. فکر کنم کسایی ک کنارم نشسته بودن فکر کردن من خل شدم! من حتی اون لحظه خودم هم فکر میکردم خل شدم.اون دقیقا صدای منو داشت ولی باهمون تفاوت ک انگار بگم وای، چقدر خفن تره.. منِ رو به روم چشمهاشو بسته بود و غرق در احساسات خودش، کلمات و حس میکرد و میخوندشون.. و من با چشمهایی ک همش بخاطر قطرات اشک تار میشدن، لبخند میزدم و از صداش بینهایت لذت میبردم.. من داشتم خودم و میدیدم. من داشتم از خوشحالی گریه میکردم.. غرق در صدا و خوندن خودم شده بودم ک یهو تمام چراغ های اطراف روشن شد و من دیگ رو به روم نه چیزی دیدم و نه چیزی شنیدم..
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳