سیاره ات را زندگی کن : تلنگر

نویسنده: fatemehghafarian803

تو راه برگشت به خونه، تماما داشتم به این فکر میکردم که این چه تجربه ای بود من داشتم؟ توهم زده بودم؟ اصلا یک درصد هم شبیه توهم نبود.. همه چیو خیلی واضح میدیدم ومیشنیدم.. اما تعجب برانگیز تر برام این بود ک خودمو داشتم میدیدم.. تاحالا غیر از جلوی آیینه خودتونو باچشم خودتون دیدین؟ انگار هم ترسیده بودم هم خوشم اومده بود!



توهمین فکر ها بودم ، که یهو بوق بلند ماشینِ پشتیم، تفکراتم و به هم زد و حواسم و سرِ جاش آورد. قصد داشتم این اتفاق و نادید بگیرم وبه زندگی عادیم برگردم. نمیخوام شورو شوق ,دوباره جلوی چشمامو بگیره و مسخره ی آدمای اطرافم شم.. به خونه رسیدم، لباسامو عوض کردم و نشستم جلوی آینه تا موهامو شونه کنم؛ دو سه بار به آرومی شونه رو روی موهام حرکت دادم و بعد بافتمشون. وقتی ظاهرم مرتب شد، تو آینه به خودم لبخند زدم.. خواستم بلندشم تابرم کنار خانوادم، وقتی چرخیدم تا بلند شم ،تصویرم روی آینه توجهمو جلب کرد. 
دوباره به آرومی برگشتم تا آینه رو نگاه کنم؛   باکمال تعجب دیدم تصویر لبخندم هنوز روی آینست درحالی ک من داشتم ازترس سکته میزدم واصلا لبخند نداشتم!.. جیغ بلندی زدم و از اتاقم اومدم بیرون؛ درو محکم بستم. پشت در ایستادم و سه تا نفس عمیق کشیدم. باخودم گفتم: چیزی نیست.. از خستگیه حالم خوب میشه.. همش تصویر لبخندی ک دیدم و مال خودم بود تو سرم تکرار میشد و بیشتر منو میترسوند. همیشه وقتی میترسم، ناراحتم یاخوشحالم مینویسم تاآروم شم برای همین به ذهنم رسید برم دفترمو بردارم تا حالم بهتربشه. ازاینکه میخواستم دوباره وارد اتاق بشم، به شدت میترسیدم ولی شجاعت به خرج دادم و دستگیره ی درو آروم فشار دادم و درو بازکردم. همه چیز خیلی نرمال وطبیعی بود. نه خبری از تصویر توی آینه بود و نه چیز عجیب غریب دیگ اطراف بود. باعجله ازوقت استفاده کردم و دفتر و خودکارمو برداشتم و از اتاق زدم به چاک.. یه گوشه نشستم ؛ همونطور ک خودکار توی دستام میلرزید، شجاعت به خرج دادم و دفترمو باز کردم. انگار دوباره میخوام به خودم دلداری بدم.. خط اول گوشه سمت راست نوشتم: سلام.. من همیشه همه ی جمله هامو با سلام به خودم شروع میکنم و بعد به توصیف روزم و احساسم میپردازم.. تو تمام اون دورانی ک به شدت احساس تنهایی و طرد شدن میکردم، همین دفتر و خودکار نجاتم دادن و جلوگیری کردن ازتمام اشتباهاتی ک هر لحظه میتونست ازم سر بزنه.. اولین کلمه رو ک نوشتم، چشمهامو بستم نفس عمیق کشیدم تا به خودم برگردم"وقتی چشمهامو باز کردم دیدم جلوی سلامی ک نوشتم نوشته شده سلام.. وای این چیه دوباره؟ من نوشتم؟ من ک یک دونه سلام نوشته بودم..  دیگه خودکارو تو دستم حس نمیکردم. وقتی دوباره به کاغذ نگاه کردم، کلمات روی صفحه ظاهرشدن! دیدم داره نوشته میشه: سلام فاطمه من همتام. منو میشناسی؟ ما دوبار باهم ملاقات داشتیم. دفعه دوم خیلی کوتاه بود.. 
اصلا باورم نمیشد دارم چی میبینم. چجوری کلمات نوشته میشدن؟ از کجا؟ دیگ نمیخواستم فکرمو درگیر کنم.. هرچی فکر میکردم مغزم به جایی قد نمیداد پس تصمیم گرفتم بیننده باشم و فکر نکنم.. به کلمات روی کاغذ فکر کردم. همتا کیه؟ من دوبار همچین کسیو دیدم؟ نمیدونستم درمورد چه کسی صحبت میکنه.. یهو یاد اون مراسم افتادم و کسی ک بسیار شبیه من بود. کلمات دوباره ظاهر شدن: درسته من همونی ام که اونجا میخوند و فقط تو میدیدیش. الان چیکار کرد؟ ذهنمو خوند؟ دیگه بیخیال شدم. ازش سوال داشتم پس نوشتم: چرا فقط من میدیدمت؟ پاسخ اومد: چون من همتای توام..- یعنی چی؟ -یعنی من خودِ دیگه ی توام کسی که میتونستی باشی.. کلمات همینطور ظاهر میشدن و من میخوندمشون وقتی یاد اون اجرای بینظیر منِ دومم افتادم، وجودم منقلب شد. باخودم گفتم اون واقعا من بودم؟ چجوری میتونستم اونجوری باشم؟ در اون لحظه به قدری دلم میخواست جای من و خودِ دیگم باهم عوض بشه که چیز دیگه ای نمیخواستم.. به دفترم دوباره نگاه کردم. کلمات ظاهر شدن : من آرزوی توام.. تو منو ساختی..



من؟ من اونو ساخته بودم؟ من فقط تو ذهنم به آرزوم رسیده بودم. چطور همچین چیزی ممکنه؟ دیگه نمیخواستم به چیزی فکر کنم چون به قدری اون لحظه امیدوار و خوشحال بودم که هیچی این خوشحالیو نمیتونست بگیره ازم..



بااینکه میدونستم خل شدم یاهمچین چیزی, بازم ته دلم میخواستم دوباره شروع کنم.. به یک انرژی ای برای شروع دوباره نیاز داشتم. الان ک فکرشو میکنم میفهمم من همیشه دلم درست همون نقطه میتپید، همون نقطه ی اوجِ اهنگ، همون نقطه ی آرزوم..ولی فقط وانمود میکردم که اینطور نیست.



دوباره تمام احساساتم زنده شدن..هراحساسی ک دفن میکردم و باعث ایجادِ اشک من میشد چون نمیتونستم به زبون بیارمش.. همشون دوباره به سمتم هجوم آوردن و قلبم در لحظه محکم و باشتاب میتپید. میخواستم سمتش قدم بردارم.. میخواستم یکی یکی ,احساساتمو به همه جوری نشون بدم که درکش کنن و تاآخرِ عمرم فقط درونِ من دفن نباشه.. 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.