سیاره ات را زندگی کن : شروع

نویسنده: fatemehghafarian803

ساعت 1و 22 دقیقه ی شبه و من هنوز بیدارم. یکسره به تجربه ای ک داشتم فکر میکنم و مهمتر از همه به خودم فکر میکنم. منی که با اعتماد بنفس جلوی جمعیت زیادی فریاد میزد. الان که دارم فکرشو میکنم؛میبینم ک اگه همه ی ما این وجهه خودمونو ببینیم، هیچ وقت از تلاش کردن و امیدداشتن دست نمیکشیم. مسآله ی اصلی اینجاست که ما اونی که میتونیم باشیم و نمیبینیم.
آیا میتونم دوباره از نو شروعی داشته باشم؟ اما احساس ناراحتی شدیدی از طرد شدن و ناراحتی خانوادم میکنم.. 
به هر طریقی بود خوابیدم.. صبح با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم. وای دیرم شد! ساعت 8 صبحه#.. سریع حاضر شدم و زدم بیرون.. موقع رانندگی صدای پیام گوشیم و شنیدم. یک پیام از شماره ناشناس داشتم: شاید دیر بشه و تو هنوز شروع نکردی..
برای یه لحظه چشمم و به گوشیم دوختم و چشمهام تکون نمیخوردن.. وقتی به جلوم نگاه کردم , اگه یه کم دیر تر ترمز و فشار داده بودم, با ماشین جلوییم تصادف کرده بودم. زدم کنار تا نفس بگیرم.. من خیلی وقته خود واقعیم و فراموش کردم الان دوباره چرا اینجوری شد؟ من خودم قبول کردم اینطوری زندگی کنم.. الان این داستانای مسخره چیه که راه افتاده؟ نمیخوام دوباره شوق داشته باشم که با سر؛ زمین بخورم.. نمیخوام مامان بابام و ناراحت کنم.. به سختی کار پیدا کردم و توش خودمو ثابت کردم نمیخوام از دستش بدم.. زدم زیر گریه. یکی داشت من واقعیو بیدار میکرد و من از اینکه انقدر میخوام بیدار شم ؛ متنفر بودم.. به سختی فراموش کرده بودم اما انگار فهمیدم هیچ فراموشی ای در کار نیست..
بعد از کار به خونه برگشتم به این فکر افتادم برم دفترمو دوباره ببینم. وقتی بازش کردم؛ تمام جمله هایی که از طرف همتا برام نوشته شده بودن, هنوز بودن.. ناخود آگاه لبخند زدم.. انگار عاجزانه میخواستم این اتفاق توهم و رویا نباشه.. تصمیم گرفتم یه دفتر جدا بخرم که مخصوص من و همتا باشه.. به طرز باور نکردنی ای از اینکه همتا انقدر شبیه من بود و من انقدر میتونم  بصورت واقعی شبیه رویا ها باشم, ذوق زده بودم..

دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.