سیاره ات را زندگی کن : آشنایی

نویسنده: fatemehghafarian803

از اینکه این دفترو برای خودم و همتا خریدم یه جورایی خوشحالم؛ بااینکه به خندم میندازه. مثکه من واقعا اون اتفاق و قبول کردم.. دیدن خودم تو ورژن بهتر خیلی حالم و خوب کرد و بهم انرژی مثبت داد. میخوام تلاش کنم براش چون میدونم وقتی ب اونی ک دیدم تبدیل بشم، حتی مامانم هم از من خوشحالتر میشه.. اما چجوری باید شروع کنم؟ کسیو ندارم ک ازش راهنمایی بخوام.. میتونم بنویسم و منتظر جوابش از همتا باشم. همتا بزرگترین راهنمای من میشه.. اما همتایی ک من میشناسم کجاست؟ آیا واقعا زندگی میکنه یا همش یه لحظه تصور ذهنِ من بود؟
 خیلی مشتاقم بدونم این دختری که من دیدم موقعیتش چجوریه و دقیقاچجوری شبیه منه ک تو رویاهام میدیدم؟


بعد ازاینکه این افکار اومدن سراغم، پشت میز تحریرم نشستم و تصمیم گرفتم دفترو باز کنم و شروع کنم به نوشتن.. خط اول: سلام همتا من فاطمه ام. همونی ک دوبار به دیدنش اومدی و یکبار براش نامه نوشتی. این دفترو خریدم تا باتو صحبت کنم چون هیچکسو ندارم که ازش کمک بخوام.. حتی نمیدونم دوباره چجوری باید این بحث و بامامانم شروع کنم یا در مورد سرکار ررفتنم صحبت کنم یا کجا تمرین کنم! برای همه ی اینها آماده ام تا باتو صحبت کنم. تو ازاون دفعه ای ک جلوی من شروع کردی به خوندن، تو قلبم نشستی و انگار نمیتونم خودمو فراموش کنم.. برای همین تصمیم گرفتم به تو تبدیل شم.


بعداز نوشتن یک صفحه منتظر موندم تاجوابش برام ظاهرشه. به دفترم چشم دوخته بودم اما هیچ اتفاقی نیفتاد.. سرمو روی دفتر گذاشتم و از پنجره به بیرون نگاه میکردم. وزش باد به آرومی شاخه ی درختهارو تکون میداد ؛ مثل ریتم موسیقی برگها و شاخه ها باهم میرقصیدن..


چشمهام یهو بازشدن. ساعت چنده؟ وای خوابم برده بود.. تا اومدم باعجله وسایلم و جمع کنم و دفترمو ببندم یهو دیدم صفحه روبه رویی جمله های من، پر شدن. توجهم بهش جلب شد. چشمهامو به هم مالیدم دفترو جلو صورتم اوردم و ازبالا شروع کردم به خوندن.. 
سلام فاطمه من همتام. نامه تو خوندم و خیلی خوشحال شدم که تصمیم گرفتی باهام صحبت کنی به نظرم این خیلی بهتر از ظاهر شدنه..


اگه درمورد من و موقعیتم کنجکاوی، باید بهت بگم من یک جای خیلی دور زندگی میکنم که درواقع نزدیک هم هست.. من دقیقا مثل تو زندگی میکنم.. توی دنیایی شبیه دنیای تو. خونه، ماشین، راه و جاده و.. تنها تفاوتمون اینه که من آینده ام. البته میدونی چیه؟ من فقط تا یک جا میتونم برم.. ازاون بیشترش قابل دید نیست. انگار هنوز بقیه ی این دنیایی ک من هستم توش ساخته نشده.. نمیدونم چجوری بهت توضیح بدم ولی انگار من توی یک سیاره ای زندگی میکنم که مال افکار توعه و تو میسازیش اما کامل نشده.. 
بعد خوندن این جملات بیشتر گیج شدم و تصمیم گرفتم بیشتر باهمتا صحبت کنم تا بفهمم واقعا چه خبره و بعد ازش کمک بخوام هرچند میدونم قراره خیلی سخت باشه.. من الانم حالم از صدای خودم به هم میخوره؛ ازاینکه نمیتونه احساسات پنهانیمو نشون بده . خوندنم وصدام، بی احساس ترین مکالمست, ولی نمیتونم آروم بگیرم تا به آرزوم نزدیک تر بشم..
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.