قسمت 1

صفیه خانم! بارونه! بارون!

نویسنده: sepehrdanaiefar

خلیل برای بار پنجم از کنار پنجره رد شد. این کار صفیه خانم را کلافه می کرد. صفیه خانم منظور خلیل را می‌دانست. 
صفیه خانم بعد از ظهر همان روز وقتی خلیل را در این حالت دید اصلا تعجب نکرد.اصلا اهمیت نداد.
ساعت نُه شب وقتی مشکوک شد

که خلیل پرده ی آشپزخانه را محکم کشید. در واقع از جا کند. 
صفیه خانم گفت:«به خدا خسته ام کردید کاش براتون زحمت داشت آقا خلیل!

«من به امام رضا خر نمی‌شم والله که نمی‌شم ! »

خلیل آب دماغش را از گوشه لبش پاک کرد.به صفیه خانم نگاه کرد. خندید.صفیه خانم از دور، پنجره ی آشپزخانه را زیر نظر داشت.

خلیل زمزمه کرد: « چرا زل زدی؟»

صفیه خانم شکایت کرد. صفیه خانم اصرار داشت که خلیل بچه بازی را کنار نمی گذارد. خلیل حاضر نمی‌شد از آشپزخانه خارج شود.

صفیه خانم می گفت:« آقا خلیل زحمت داره. به امام رضا زحمت داره ولی من خر نمی‌شم.»

خلیل می خندید. صفیه خانم حرف می زد. خلیل فکر می کرد صفیه خانم قانع می شود. اما نشد. 
  از غروب آفتاب چند ساعت گذشته بود. صفیه خانم در گوشه ی خانه نشسته بود.چشمانش خسته بود.به پنجره ی آشپزخانه زل زده بود

خلیل گفت:«چشمات مثل چی چروک شده.چرا بیداری صفیه خانم؟»

صفیه خانم انگشتانش را از بین تار های خاک گرفته‌ی فرش رد می‌کرد.زیر لب زمزمه‌ای کرد.با دست چپش یک‌رشته‌تار را از فرش کَند.

آرام خودش را به گوشه‌ی دیوار چسباند. چشمانش تا وقتی که خلیل برای بار هفتم به سمت پنجره حرکت کرد به آنجا خیره بود.

صفیه خانم گفت:« آقا خلیل زحمت می شه! به خدا خسته شدم»

خلیل گفت: «باز که خیره شدی!»

صفیه خانم دستش را بر دهانش گذاشت. چشمانش را گرد کرد. دستش را به آرامی به بالای سرش سُر داد. آن را به موهای خرمایی اش کشید.

دانه های ریز را از سرش جدا می‌کرد.خلیل به پشتی تکیه داده بود. کنار پنجره ی آشپزخانه. دو انگشتش را بر گلو می‌کشید و آرام پوستش را

به جلو کش می‌داد. دکمه ی پیرهنش را بست. دکمه لیز می‌خورد، باز می‌شد. خلیل همه ی دکمه ها را باز کرد. ایستاد. خودش را تکاند.

شلوارش گشاد بود. در حالی که پایین شلوار را در زیر پایش لگد می کرد کنار صفیه خانم نشست.

صفیه خانم گفت: «آقا خلیل خدا رو خوش میاد؟ به والله که درست نیست! به امام رضا قسم که گناه داره!»

خلیل انگشت اشاره‌اش را با فاصله‌ی کم از دماغش رد کرد. پلک چپش چند‌بار پرید. گفت: «صفیه خانم. خسته نشدی؟ چرا نمی خوابی؟ خسته نیستید؟»

صفیه خانم دامن زیرش را صاف کرد.دستانش را رویِ زانوهایش ول کرد.گفت: «آقا خلیل! خسته ام. خوابم میاد. خسته ام »

خلیل از جایش بلند شد . پاهایش طاقت نداشتند. تقریبا بر زمین افتاد. نشست. دستش را بر موهای خاکستری اش کشید

دستانش را باز کرد صفیه خانم جیغش را خورد. تقریبا خلیل را بغل کرد .گفت:«خلیل آقا.خونه تاریکه. خطرناکه آقا. خطرناک!»







خلیل چشمانش را باز کرد. از گونه ی چپش آب می‌چکید. از گونه ی راستش آب می‌چکید. هوا بوی گرگ و میش می داد. خلیل صفیه خانم را صدا زد:«صفیه خانم بارونه! نگاه کن! بارون!»

صفیه خانم دستش را دراز کرد. سعی می کرد قطراتی را که از دستش می چکید، وارد دهانش کند.

-آقا خلیل خدا رو خوش نمیاد.تشنم شده ! بچه ها تشنشون شده. ببین آقا خلیل . پسر اون بیرون سردشه! گناه داره خدا رو خوش میاد ؟

پسر اون بیرون سردشه!



خلیل از جایش بلند شد . به سمت پنجره‌ی آشپزخانه رفت. خواست از آن بالا برود. نتوانست.از کنار تکه های دیوار رد شد. وارد حیاط شد

باران گونه ی چپش را خیس می کرد. گونه ی راستش را خیس می کرد . 
 صفیه خانم زار می زد :« آقا خلیل خدا رو خوش نمیاد. خدارو خوش نمیاد.»

خلیل بیرون از خانه افتاده بود. صفیه خانم تلوتلو‌خوران از خانه خارج شد؛ جیغ زد: «آقا خلیل گناه داره گناه داره!»

باران شدید می‌بارید. گونه های خلیل شور بود. دستش را درون آوار ها کرد یک تکه سنگ در آورد. یک تکه آهن داغ در آورد. یک تکه آجر برداشت

دستش به جسم نرمی خورد. آوار را کنار زد. صورتی بی جان به او خیره بود. خلیل داد می‌زد. صفیه زار می‌زد. خلیل گفت: صفیه خانم چرا زل زدی ؟ خوابت نمیاد صفیه خانم؟

صفیه خانم زمزمه کرد: «آقا خلیل گناه داره! بچه ام رو ببین ! خدارو خوش میاد؟»
 خلیل سرفه می‌کند، روی نخل کج حیاط دراز می‌کشد و می‌خوابد...  
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.