راز او

راز او : راز او

نویسنده: ghs16247

هوا کمی سرد بود و سوز داشت. خورشید هنوز طلوع نکرده بود. کمی دور تر از روستایی آرام و خوابیده، صدای جیغ خفه ی سه نوجوان بلند شد. صابر عقش گرفته بود. به سمت چمنزار های بلند پشت یک تخته سنگ دوید. سپهر و حمید هم به دنبال او. هر سه محتویات معده شان را خالی کردند. صابر هق هق می کرد، حمید از شدت شوک می لرزید و سپهر با چشم هایی گرد شده به جسم بی جان پشت قبرستان روستا خیره شده بود. 
                  *  *  *
حمید گفت:" شتر دیدیم، ندیدیم. دنبال دردسر نیستیم که."
صابر با ناراحتی تکان خورد:" آخه نمیشه که."
"چرا نشه؟!" صدای لرزان سپهر بلند شد:"میگی بزاریم کل روستا بفهمن اینو پیدا کردیم؟ خب گیریم بگیم، بعدش نمیگن اینو چطوری پیدا کردین؟ قاتلش کیه؟ میندازنش تقصیر ما دیگه!" صابر گفت:" ما سه تا رو همدیگه هم عرضه کشتن یه مرغ واسه شام رو هم نداریم، کی باورش میشه ما اونو کشتیم؟"
" عقل مردم به چشمشونه" حمید به سمت آن توده گوشت چرخید:" اصلاً این کیه؟" 
چند پشه دور جسد می چرخیدند و بوی منزجر کننده ای از آن ساطع میشد. نیمی از صورتش له شده بود. انگار یک نفر یک تخته سنگ رویش انداخته بود و نیم دیگر صورت خونی و کثیف بود. تنها چیز آشنا_ به چشم صابر_ یک چشم سبز خوشرنگ بود که باز مانده بود. صابر دهانش را باز کرد تا درباره ی آن سوالی بپرسد که ناگهان صدای صحبت دو نفر را از پشتش شنید. هر سه پسر با عجله به سمت تخته سنگی پهن در آن نزدیکی هجوم بردند و پشت آن پنهان شدند. آسمان نیمه روشن سایه دو نفر را روی جاده تپه انداخته بود. لحظاتی بعد کدخدا_ حاج محمد_ و معلم جوان روستا_ آقای بهرامی_ پدیدار شدند. سپهر گفت:" گل بود و به سبزه آراسته شد. این دوتا اینجا چیکار دارن؟" حمید پچ پچ کرد:" امروز با کدخدای روستا جلسه داشتیما." ناگهان دو مرد جسد را دیدند. حاج محمد تقریبا فریاد زد:" پناه بر خدا. این کیه؟ چرا آخه اینجوری شده؟ کی کشتش؟" آقای بهرامی ولی آرامتر بود. او با چهره ایپر از احساسات مختلف گفت:"خیلی از مرگش نگذشته انگار. داره فاسد میشه. چه فاجعه ای." سپس به آرامی به جلو قدم برداشت و با ملایمت شروع به زیر و رو کردن جیب های مقتول کرد. یک کیف پول از جیب پشت شلوارش بیرون آورد و رو به کد خدا گفت:" بهتره اینو بگردیم. شاید مشخصات این خدابیامرز توش باشه." حاج محمد سرش را به علامت تایید تکان داد و گفت:" بهتره به اهالی دربارش بگیم. باید خوب مراقب خودمون و روستا باشیم." سپس کتش را در آورد و روی جسد انداخت:" بیا برگردیم‌ تو محتویات کیف رو بگرد. منم زنگ میزنم بیمارستان. خدا خودش به خیر بگذرونه." سپس هر دو با بیشترین سرعتی که ازشان بر می آمد راه آمده را برگشتند.پس از چند ثانیه، حمید، سپهر و صابر از پشت تخته سنگ بیرون پریدند و آه بلندی کشیدند. حمید گفت:" عجب کابوسی! یعنی چون می خواستیم سر به سر آقای بهرامی بزاریم خدا این بلا رو به سرمون آورد؟" سپهر به او خندید:" مسخره نشو! اگه قرار بود جلوی هر دانش آموزی که سوزن میزاره تو نشیمنگاه صندلی، جسد سبز بشه، نصف بشریت الان به فنا رفته بود!" صابر به آن ها چشم غره رفت:" زودباشین بریم! الان ببینن نیستیم دردسر میشه ها" 
وقتی به روستا رسیدند، آن چنان همهمه ای بود که کسی وقت سوال پیچ کردن دو آتیش پاره ی روستا و دوست ساکتشان را نداشت. بهنام، پسر تنها آرایشگر روستا همانطور که دست خواهر کوچکترش_ که علیرغم شغل خاص مادرش همیشه ژولیده بود و دماغش آویزان_ برای آنها توضیح داد:" جنازه ی آقا حسین پشت قبر های روستا پیدا کردن." 
آقا حسین در روستا خوار و بار فروشی داشت. مرد جوانی بود که چون چندان تمکن مالی نداشت، با تنها خواهرش پروانه به روستا آمده بودند. انسانی بود با جیب خالی و پز عالی. با اینکه زندگی اش مثل بقیه بود، گوشه ی چشمانش پر از تحقر بود.حتی وقتی آقای بهرامی از خواهرش خواستگاری کرد، او را بی ادبانه رد کرد. چون معتقد بود سطح خواهرش بالاتر از " دهاتی" هاست...
صابر با خود گفت:" حتما آقای بهرامی الان واسه پروانه خانم کلی غصه داره." آنطور که روستایی ها می دیدند معلم جوانشان حسابی دلداده بود. صابر سر چرخاند و معلمش را زانو زده کنار دیوار یافت. می خواست به سمتش رود و تسلیت بگوید اما ناگهان یخ زد. آقای بهرامی همانطور که به پروانه مویه کنان می نگریست لبخند میزد. 

دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.